فلک
خلقند به خاک بیعدد آورده
از حکم ازل رای ابد آورده
ای بس که بگردد در و دیوار فلک
ما روی به دیوار لحد آورده
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
خلقند به خاک بیعدد آورده
از حکم ازل رای ابد آورده
ای بس که بگردد در و دیوار فلک
ما روی به دیوار لحد آورده
به هر کجا عدم آید وجود کم گردد
زهی عدم که چو آمد از او وجود افزود
فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین
کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود
ای ز نور رخت افتاده به شک پروانه
شمع رخسار ترا شمع فلک پروانه
قدسیان باز گرفتند ز رویت شمعی
جور فرّاش شد آن را و ملک پروانه
شمع رخسار تو یک نوبت اگر شعله زدی
بگرفتی ز سما تا به سمک پروانه
در زیر فلک نالهٔ ما بی اثر است
بی دردان را ز درد ما کی خبر است؟
از تنگی جا، ذوق اسیری دارم
کز حلقهٔ دام، کلبه ام تنگ تر است
در قدرت حق همه میگنجد بسا استخوانها بینی درگور پوسیده الا متعلقّ راحتی باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت ومستی باخبر آخر این گزاف نیست که میگویند خاک برو خوش باد
هر حقی را حقیقتی است . و حق چون آفتاب است و حقیقت چون روشنایی است ، و حق چون چشم است و حقیقت چون بینایی . و حق و حقیقت چنانست که بصر و بصیرت.
خوبان همه چو صورت تو دلنشین چو جانی
گر گوش حق شنو هست هم اینی و هم آنی
از شوق روی دلبر دارم دلی بر آذر
ای پرده دار آن در زان پرده کی نشانی
با دوست همنشینیم و ز هجر او دلم خون
تا سر این بگوید کویار نکته دانی
هر دل که نور حق دید جز نور حق نباشد
نی نزد او زمینی است نی پیشش آسمانی
بی انتظار محشرحق بین فنای کل دید
گشتی چو فانی از خود گردید خلق فانی
چون هست عکس یکتا نبود دو چیز همتا
در ملک هست جز هست چون نیست، نیست ثانی
امروز جلوهٔ وی رندان کهن شمارند
کور است در هر آنی روی نوی و آنی
ای ز همه صورت خوب تو به
صورک الله علی صورته
روی تو آیینه حق بینی است
در نظر مردم خودبین منه
بلکه حق آیینه و تو صورتی
وهم دویی را به میان ره مده
صورت از آیینه نباشد جدا
انت به متحد فانتبه
هر که سر رشته وحدت نیافت
پیش وی این نکته بود مشتبه
رشته یکی دان و گره صد هزار
کیست کزین رشته گشاید گره
فطرت است این چه توان کرد چنان می بخشد
این نه میراث من و توست نه حق من و تو
هرچه او خواسته باشد به تو آن می بخشد
غیرتِ قدرت حق بین که عصای چوبین
می کند افعی و معجز به شبان می بخشد
در خویش چو گردون نکنی تا سفری چند
از ثابت وسیارنیابی نظری چند
از خانه زنبور حوادث نخوری شهد
تا در رگ جانت ندود نیشتری چند
شیرازه دریای حلاوت رگ تلخی است
شکرانه هر تلخ بنوشان شکری چند
در سایه دیوار سلامت ننشیند
از سنگ ملامت نخورد هرکه سری چند
از خود نشناسان مطلب دیده حق بین
حق را چه شناسند ز خود بیخبری چند
هر چند دل از شکوه سبکبار نگردد
چون شعله برون می دهم از دل شرری چند
از لال هرانگشت زبانی است سخن گوی
یک در چو شود بسته گشایند دری چند
سرچشمه این بادیه از زهره شیرست
زنهار مشو همسفر بیجگری چند
هر چند رهایی ز قفس قسمت من نیست
آن نیست که برهم نزنم بال وپری چند