نورحق
خلق و حق را به همدگر بیند
آفتاب است و در قمر بیند
نور حق را به نور حق نگرد
نور خود را به نور خود بیند
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
خلق و حق را به همدگر بیند
آفتاب است و در قمر بیند
نور حق را به نور حق نگرد
نور خود را به نور خود بیند
دست و پا بسیار زد تا عشق ما را پاک سوخت
شعله خون ها خورد تا این هیزم نمناک سوخت
بی گناه است آسمان در تیره بختی های ما
اختر ما را فروغ شعله ادراک سوخت
موج آب زندگانی می زند در زیر خاک
رشته جانی کزان رخسار آتشناک سوخت
شاهراه دوزخ سوزان، رگ خامی بود
امن شد از سوختن هر کس که اینجا پاک سوخت
بر ضعیفان ظلم کردن، ظلم بر خود کردن است
شعله هم بی بال و پر شد تا خس و خاشاک سوخت
عاشقان پاکدامن پرده دار آفتند
بی سبب پروانه را آن شعله بی باک سوخت
می پرد چشم حوادث تا پر کاهی به جاست
می شود امن از پریشانی چو خرمن پاک سوخت
برق آفت، گردن بیهوده ای بر می کشد
ناامیدی تخم امید مرا در خاک سوخت
سهل مشمر ظل مرا هر چند باشد اندکی
کز شرار شوخ چشمی یک جهان خاشاک سوخت
حسن نتواند رسیدن در سبکسیری به عشق
تا چراغی سوخت، صد پروانه بی باک سوخت
دیده خورشید را نتوان به خون آلوده دید
وقت آن سرخوش که چون شبنم در آن فتراک سوخت
خلق اندر چیزها بدون حق، بدان است که چیزها را چنان که هست مینبینند، و اگر بینندی برهندی. و دیدار درست بر دو گونه باشد: یکی آن که ناظر اندر شیء به چشم بقای آن نگرد و دیگر آن که به چشم فنای آن. اگر به چشم بقا نگرد مر کل را اندر بقای خود ناقص یابد؛ که به خود باقی نیاند اندر حال بقاشان، و اگر به چشم فنا نگرد، کل موجودات اندر جنب بقای حق فانی یابد و این هر دو صفت از موجودات مر او را اعراض فرماید.
اندر حقیقت توحید، بنده را هیچ نعت درست نیاید؛ از آنچه نعوت خلق مر ایشان را دایم نیست و نعت خلق بهجز رسم نیست؛ که نعت وی باقی نبود و مُلک و فعل حق باشد. پس بهحقیقت از آن حق باشد .
بر خسته دلان راه ملامت می زن
هردم زخمی فزون ز طاقت می زن
آتش می زن به هر نفس در جانی
واندر همه دم دم فراغت می زن
به چشم من گل وخار چمن یکی باشد
نوای بلبل وصوت زغن یکی باشد
تو از نوای مخالف ز راست بیخبری
وگرنه نغمه سرادر چمن یکی باشد
ترا تعدد اخوان فکنده است به چاه
وگرنه یوسف گل پیرهن یکی باشد
یکی است پیش سبکروح زندگانی ومرگ
که صبح را کفن وپیرهن یکی باشد
به توتیا چه کنم چشم خود چوسرمه سیاه
مرا که ساختن وسوختن یکی باشد
مرا که خلق نیاید به دیده حق بین
حضور خلوت با انجمن یکی باشد
رخ چو آینه گرداندن است بی صورت
ترا که طوطی شیرین سخن یکی باشد
فغان که در حرم وصل بار همچو سپند
مرا نشستن و برخاستن یکی باشد
دل دونیم ز عاشق دلیل یکرنگی است
که خامه دو زبان را سخن یکی باشد
فناء بر دو قسم است فناء ظاهری و فنای باطنی که فنای ظاهری فنای افعال است و فنای باطنی فنا اوصاف و ذات، و بعضی گویند فنا از بین رفتن اوصاف مذمومه است و بقاء وجود اوصاف محموده است.
ای ز همه صورت خوب تو به
صورک الله علی صورته
روی تو آیینه حق بینی است
در نظر مردم خودبین منه
بلکه حق آیینه و تو صورتی
وهم دویی را به میان ره مده
صورت از آیینه نباشد جدا
انت به متحد فانتبه
هر که سر رشته وحدت نیافت
پیش وی این نکته بود مشتبه
رشته یکی دان و گره صد هزار
کیست کزین رشته گشاید گره
هرچه امروز حاصل ما نیست
طلب آن مکن که فردا نیست
گر در اینجا ندیده ای او را
رؤیت او تو را در اینجا نیست
حق به حق بین که ما چنین دیدیم
دیده ای کان ندید بینا نیست
وانکه حق را به خویشتن بیند
دیده اش بر کمال گویا نیست
هر که گوید که حق به خود بیند
این سعادت ورا مهیا نیست
گر چه آبند قطره و دریا
قطره در وصف همچو دریا نیست