گور
نبشته است بر گور بهرام گور
که دست کرم به ز بازوی زور
نماند حاتم طائی و لیک تا به ابد
بماند نام بلندش به نیکوی مشهور
زکوة مال بدر کن که فضله رز را
چو باغبان بزند، بیشتر دهد انگور
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
نبشته است بر گور بهرام گور
که دست کرم به ز بازوی زور
نماند حاتم طائی و لیک تا به ابد
بماند نام بلندش به نیکوی مشهور
زکوة مال بدر کن که فضله رز را
چو باغبان بزند، بیشتر دهد انگور
همی گریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به دیگری پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویله نامردمم بباید ساخت
پای در زنجیر پیش دوستان
به که با بیگانگان در بوستان
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مُرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
گریم ز غم تو زار گویی زرقست
چون زرق بود که دیده در خون غرقست
تو پنداری که هر دلی چون دل توست
نی نی صنما میان دلها فرقست
نباشد سرکشی در طبع پیران خرد تمکین
به صد من زور بردارد زجا، طفلی کمانی را
ز پاس هیچ دل غافل مشو در عالم وحدت
که دارد در بغل هر غنچه اینجا گلستانی را
ندارد شکوه بر اوضاع مردم،دیده حق بین
به یوسف می توان بخشید جرم کاروانی را
تو کز نازکدلی از نکهت گل روی می تابی
چه لازم بر سر حرف آوری آتش زبانی را؟
دل آیینه از تسخیر طوطی آب می گردد
نه آسان است صید خویش کردن نکته دانی را
به زهر چشم بتوان کشت دشمن را چوکار افتد
نمی خواهم که چشم من به چشم روزگار افتد
ازان رخسار شبنم خیز چون گل پرده یک سو کن
که چون برگ خزان بلبل به خاک از شاخسار افتد
ز زخم من به رعنایی مثل شد تیغ خونخوارش
کند اندام پیدا آب چون در جویبار افتد
تمام شب نظر بازی کند بادام زلف خود
ندیدم هیچ صیادی چنین عاشق شکار افتد
هجوم زاغ خواهد نخل ماتم کرد سروش را
به فکر عندلیبان این چنین گر نوبهار افتد
ندارد از شکست خلق پروا دیده حق بین
که کشتی بی خطر باشد چو دریا بیکنار افتد
هر که امروز در میدان خدمت است بشارتش باد که فردا در مجمع روح و ریحان است، و نه هر که ببهشت رضوان، بکرامت روح و ریحان رسید. بهشت رضوان غایت نزهت متعبدان است، و روح و ریحان قبله جان محبانست بهشت رضوان علّیین و دار الاسلام است، و روح و ریحان در حضرت عندیّة تحفه جان عاشقانست، هر که حرکات را پاس دارد ببهشت رضوان رسد هر که انفاس را پاس دارد بروح و ریحان رسد. این روح و ریحان که تواند شرح آن و چه نهند عبارت از آن، چیزی که نیاید در زبان شرح آن چون توان، بادی درآید از عالم غیب که آن را باد فضل گویند میغی فراهم آرد که آن را میغ برّ گویند، بارانی ببارد که آن را باران لطف گویند سیلی آید از آن باران که آن را سیل مهر گویند.
بیا که نور سماوات خاک را آراست
شکوفه نور حقست و درخت چون مشکات
جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست
که جوش کرد ز خاک و درخت آب حیات
ز لامکان برسیدست حور سوی ملک
ز بیجهت برسیدست خلد سوی جهات
طیور نعره ارنی همیزنند چرا
که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات
به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان
که رعد نفخه صور آمد و نشور موات
اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار
خموش کن که سخن شرط نیست وقت صلات
نور حق است احمد و لمعان و نور
از نبی در اولیاء دارد ظهور
هردلی پرتوپذیر است از نبی
چون مه از خور مستنیر است از نبّی
اللَّهُ أَحَدٌ «اللَّه» است آن یگانه یکتا، در ذات و صفات یکتا، در عزّت و قدرت یکتا، در الوهیّت و ربوبیّت یکتا، در ازل و در ابد یکتا، خدایی را سزا و بخداگاری دانا. کریمست و مهربان، لطیف و رحیم و نیک خدا، عالم سرّ و نجوی، دارنده افق اعلی، آفریدگار عرش و ثری، قریب بهر آشنا، و مستحقّ هر ثنا، در دل دوستانش نور عنایت پیدا، از چشمها نهان و بصنع آشکارا.