ابزار وبمستر

حق

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۶:۳۸
فایلستان

تا با تو تویی ترا بحق ره ندهند
چون بی‌تو شدی ز دیده بیرون نه نهند



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

خاک

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۶:۳۸
فایلستان

آبم آتش نشود گر بدهی خاک به بادم نکنم از تو فرامُش بری ارنام ز یادم‌
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم‌
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

فنا

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۶:۳۷
فایلستان

فنا شو تا بقا یابی ز باقی
سبو بشکن که یابی لطف ساقی


 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

حق

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۶:۳۶
فایلستان

آفتاب از آسمان پیدا نمود
چشم نابینا نمی‌بیند چه سود
ای که چشمت را بمعنی نور نیست
نزد حق شو حق ز بنده دور نیست
او بما از ما بما نزدیکتر
داند آن کس کو ز خود دارد خبر



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

قبله

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۶:۳۵
فایلستان

گر بودی کمال اندر نویسایی و خوانایی    

چرا آن قبله کل نانویسا بود و ناخوانا



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

نغمه

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۶:۳۴
فایلستان

هر بوی که از مشک و قرنفل شنوی   

 از دولت آن زلف چو سنبل شنوی

گر نغمه بلبل از پی گل شنوی     

گل گفته بود گر چه ز بلبل شنوی



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

رهگذر خاک

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۶:۳۴
فایلستان

از رهگذر خاک سر کوی شما بود     

هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

عالم دل

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۶:۳۳
فایلستان

به صبح حشر چون گردی تو بیدار

بدانی کان همه وهم است و پندار

چو برخیزد خیال چشم احول

زمین و آسمان گردد مبدّل

چو خورشید جهان بنمایدت چهر

نماند نور ناهید و مه و مهر

فتد یک تاب از آن بر سنگ خاره

شود چون پشم رنگین پاره پاره

بدان اکنون که کردن می توانی

چو نتوانی چه سود آنگه که دانی

چه می گویم حدیث عالم دل

تو را ای سرنشیب و پای در گل

 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

لااِلهَ اِلا اللّهُ

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۶:۳۲
فایلستان

لااِلهَ اِلا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ یُحْیی وَ یُمیتُ

معبودی جز خدا نیست یگانه ای که شریک ندارد پادشاهی خاص او است و از آن او است حمد زنده کند و بمیراند

وَیُمیتُ وَیُحْیی وَهُوَ حَیُّ لا یَموُتُ بیَدهِ الْخَیْرُ وَهُوَ عَلی کُلِّشَیْءٍ قدیرٌ

و بمیراند و زنده کند و او است زنده ای که نمیرد هرچه خیر است بدست او است و او بر هر چیز توانا است.



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

خضر

۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۶:۳۱
فایلستان

درحدیث است که روزی علی عمرانی

آن شفیع همه خلق بررحمانی

ظاهراً بود بسن دو سه سال آن سرور

با پسرهای عرب بود سوی راه گذر

کوچه و شهر مدینه به آن زوج بتول

با پسرهای عرب بود ببازی مشغول

از قضا خضر برآن کوچه عبورش افتاد

سوی طفلان عرب بهرکرم روی نهاد

زان میانه یکی از طفل عرب گشت بلند

قامتش سرو و رخش ماه دو گیسو چه کمند

گفت ای خضر سلامم نبود یاد پیغمبر

هرکجا میروی امروز مرا با خود بر

خضر گفتا که ای کودک نیکو منظر

ز این خیالی که توهست بسر باز گذر

کی توانی تو با ما قدمی ساز کنی

گرشوی همچو یکی مرغ تو پرواز کنی

ده دو گام زنم هر دو جهان را یکدم

نیست مانند من امروز کسی در عالم

بگذر از این سخنانی که محال است بدان

عمرت امروز چو شب گشته سه سالت بدان

این زمان بهرتماشای تو مستور شوم

دیده بربند که تا از نظرت دور شوم

می شوم غایب از این جا تو مرا پیدا کن

گر بجوئی تو مرا آنچه کنی با ما کن

مظهر کل عجائب بشنید این سخنان

گفت البته قبول است مرا در دل جان

دیده خویش ببندم تو پسر از نظرم

زانکه از حال تو ای همه باخبرم

دیده بنهاد بهم شاد بشد خضر روان

سوی مشرق بشد آن لحظه بی لشکرکشان

گفت یا رب تو همان کودک من یاری کن

هر کجا هست خدا یا تو نگهداری کن

ناگهان در عقبش گفت که آمین ای خضر

هست برشان تو هم سوره یاسین الخضر

گر قبولت نبود بار دیگر غایب شد

بر رسوخ خویش نقابی زن و بر حاجب شو

باز آن زنده دل از روی ادب شد بحجاب

بار دیگر سوی مغرب بشد و بر بست نقاب

شهر مغرب چو قدم زد پس از آن بیرون شد

بر سر راه ملاقات شه مردان شد

طفل گفتا که ایا خضر ترا می نگرم

هست این لحظه دو ساعت که ترا منتظرم

خضر چو نکرد نظر طفل بگفتش که سلام

بپرید از سر او عقل و هم از هوش تمام

چهره اش زرد و لبش خشک شد و دم بسته

پای او ماند ز رفتار و شدی دلخسته

طفل گفتا که ایا خضر توئی فخر قدم

نیست مانند تو امروز کسی در عالم

بگذر از این سخنانی که همه چون وچراست

دم مزن خضر که ایندفعه بدان نوبت ماست

روی کن در عقب ای خضر نگه کن بر من

معجز از من بظهور آید و تو کن احسن

خضر چون کرد نظر بر عقب و بر گردید

اثری از قد بالای همان طفل ندید

گفت امروز خدایا بکجا افتادم

روی خود سوی همان کوچه چرا بنهادم

این بگفت و سوی صحرا و بیابان گردید

کوه دشت وچمن بیشه شتابان گردید

نه صدائی نه ندائی بشنید از آن طفل

بگذشت از همه جا و اثری دیده نشد

دلش از غصه آن طفل پسندیده نشد

پای او مانده ز رفتار بسی گردش کرد

باز آمد لب دریا بنشست با رخ زرد

زد با الیاس صدائی که بیرون شو از آب

خضر محنت زده خویش برادر دریاب

چونکه الیاس شنید این سخن از خضر نبی

خویشتن از ته دریا بفکند بر عقبی

گفت ای خضر چرا مانده و حیرانی تو

هم بکار خودت ای خضر پریشانی تو

خضر گفتا چه بگویم بتو من ورد زبان

چه بدیدم بجهان آنچه بگویم بعیان

شدم امروز بگردش که جهان سیر کنم

نظر از روی حقیقت سوی این دیر کنم

برسیدم بیکی شهر من ره دراز

وقت ظهر بود رفتیم سوی مسجد نماز

چونکه فارغ شدم از ذکر روان کردم

برکوچه یکی طفل عرب من دیدم

طفل چون کرد نظر گفت ایا خضر سلام

باز بردم ز سرم عقل و هوش تمام

داد الیاس جوابش که ایا خضر خدا

هفت سال است که آن طفل چنین کرد بما

روزی آمد ته دریا و بمن یاری کرد

چند روزی بمن غمزده دلداری کرد

پس از آن غیب شد و بنده ندانم کجاست

یا بعرش است و همان نیز خداست

اثری از قد بالاش نمی یابم من

نظری از رخ زیباش نمی یابم من

الغرض همچو قضیه غمینم رخ داده

من ندانم بکجا رفته همان شا زاده

گفت در دل بروم تا بخورم آب حیات

گاه باشد که همان طفل بود در ظلمات

سرآن چشمه گل چید که تا بوش کند

گفت خود را زده از آب که تا نوش کند

ناگهان از ته آن چشمه صدائی بشنید

بعد از لحظه ندائی بشنید

ایا خضر نی جام بگیر از دستم

نوش کن ماه معین ز آنکه من از وی هستم

جام بگرفت از آندست همان آب بخورد

پی دیگر جام نداده او به همراهش برد

دیگر آواز برآمد که ایا خضر نی

آب خوردی جام بردی بهر چه چی

خضر گفتا که ای جوان رحم بحالم کن که از پای افتادم

به خدائیکه ترا من از پا افتادم

رحمت من قسم ای طفل بیا باور کن

تو بیا از ته چشمه خود ظاهر کن

چه شود که برسرمن بدم ممات آئی

که مریضم و ندارم بجز از تو آشنائی

تو طبیب درد مندان تو علاج قلب سوزان

تو پناهی پناهان تو حکیم دردهائی

بلحد شبی که خفتم سخنی بخوشی گفتم

شب نار من بگیرد ز رخ تو آشنائی

گر از این درم برانی ز در دیگری در آیم

بخدا ز در که تو نبود مرا رهائی

ره دور و منزلت دور که تو ز هجر تا صبوحی

که هزارها فرسنگ میان ما چه آئی

تو قیم باغ رضوان تو ز بیخ کوی جانان

تو قتیل قوم عدوان تو حسین سر جدائی

ز آه ناله من زان همیشه دمساز است

که خون شده این دل که دلدار بر سر ناز است

اگر ز قامت دلجوئی او سخن گفتم

مگیر خورده که طبع بلند پرواز است

جدائی من دل داستان شیرین است

زمانه ایست که از خویش هم گریزانیم

کجا بریم غم دل را که محرم رازست



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
فایلستان
مرکز دانلود فایل
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به فایلستان است. || طراح قالب avazak.ir