جنة المأوی
باش تا حسن نگارم خیمه بر صحرا زند
شورها بینی که اندر جنة المأوی زند
همه صحرای روحانی پر از مردان حق بین
ز صوت و ذوق داودی همه جانها حرم بین
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
باش تا حسن نگارم خیمه بر صحرا زند
شورها بینی که اندر جنة المأوی زند
همه صحرای روحانی پر از مردان حق بین
ز صوت و ذوق داودی همه جانها حرم بین
فروزان سینه ام از آتش عشق
بسوزان هستیم در تابش عشق
دلم چون شمع آتش خانه گردان
به شمعم عالمی پروانه گردان
زقلبم چشمه حکمت برانگیز
روان از قلب گردان بر زبان نیز
حجابی بر من مشتاق بگشا
لبم بر ناله عشاق بگشا
نوای ناله ام را دل نشین کن
زبان خامه ام را آتشین کن
زمهرت بر فروزان نامه من
به دست عشق گردان خامه من
چو خاصانم بده ره در حضورت
دل تاریکم افروزان به نورت
به لطف خویشتن محتاج دارم
به ملک عشق گردان تاجدارم
ز غیر خویش بنما بی نیازم
در اقلیم ابد کن سرفرازم
نیازی ده که دل در بی نوائی
شود سلطان ملک پارسائی
به مهر این ذره ناچیز بنواز
دلم را رشک خورشید فلک ساز
ز خاصانم رفیق راه بنما
دل پر غفلتم آگاه بنما
برون از پرده پندارم آور
چو مشتاقان حق در کارم آور
به راه راستان عزم قوی ساز
ز فکر کج روانم را بپرداز
ز شوق دنیی دون پاک سازم
به کار عشق خود چالاک سازم
اگر دل بسته هر ناپسندم
به زنجیر علایق پای بندم
رهائی ده ز نفس پر فسونم
ز عشق افکن به صحرای جنونم
آن خیالاتی که دام وپابند اولیاء الله است و آنان را الهی کرده است،تجلیّات و مکاشفاتی اند که از بطنان و ممکن غیب خزنه «کن فیکون» بر سر سالک شیدا افاضه می شوند،و رؤیت صور بی مادّه روحانیان و تشرّف در حضور انبیا و ائمّه و وسایط فیض الهی است که مه رویان بوستان خدایند.صور این مه رویان از ماورای طبـیعت کـه عالَم مثال و خیـال است در صـفحـه نورانی قـلب عـارف منعکس می شونـد.خیالات اولیاءالله علّیّینی اند،خیالات بوالهوسان سجّینی.آن خیالات فرشتگانند و انها دیوان.آنها سماوی اند و اینها ارضی.آنه نورانی اندو اینها ظلمانی.آنه به خدا کشانندو اینها به دنیا.صاحبان آن ملائکۀاولی اجنحه اند اینها بهائم و سباع.
آه آه اگر وقتی بیدار شویم که کاروان رفته اند و خبردار شویم که این نبود که ما می پنداشتیم و بدان دلخوش بودیم.
قطره چون آب شد به تابستان
گشت آن آب سوی بحر روان
وز روانی خود به بحر رسید
خویشتن را ورای بحر ندید
هستی خویش را در او گم ساخت
هیچ چیزی بغیر او نشناخت
گاه او را عیان به صورت موج
دید هم در حضیض و هم بر اوج
گاه دیدش به شکل تف و بخار
سوی بالا روان ز دریا بار
متراکم شد آن بخار و ز آن
متکون شد ابر در نیسان
متقاطر شد ابر و باران گشت
رونق افزای باغ و بستان گشت
قطره ها چون به یکدگر پیوست
سیل شد بر رونده راه ببست
سیل هم کف زنان خروش کنان
تافت یکسر به سوی بحر عنان
چون به دریا رسید و کرد آرام
شد درین دوره سیر بحر تمام
قطره این را چو دید نتوانست
کردن انکار دیده و دانست
کوست موج و بخار و سیل و سحاب
اوست کف اوست قطره اوست حباب
هیچ جز بحر در جهان نشناخت
عشق با هر چه باخت با او باخت
از چپ و راست چون گشاد نظر
غیر دریا ندید چیز دگر
همچنین عارفان عشق آیین
در جهان نیستند جز حق بین
دیده جمله مانده بر یکجاست
لیکن اندر نظر تفاوت هاست
حکم لعنت ز فعل بی اخلاص
نیست با قاریان قرآن خاص
بس مصلی که در میان نماز
می کند بر خدای عرض نیاز
چون در صدق نیست باز بر او
می کند لعنت آن نماز بر او
این بود حال سایر قربات
چون صیام و قیام و حج و زکات
هر چه اخلاص نیست اکسیرش
گر زر ناب کم ز مس گیرش
چیست اخلاص آنکه کسب و عمل
پاک سازی ز شوب نفس دغل
نه در آن صاحب غرض باشی
نه ازان طالب عوض باشی
کیسه خود ازو بپردازی
سایه خود بر او نیندازی
حول خود از میانه برداری
قوت خود تمام بگذاری
حول و قوت ز فضل حق بینی
گل حکمت ز باغ حق چینی
بخشش محض بینی اش ز خدا
بر تو جاری شده ز وهب عطا
لیک با این همه خجل باشی
فعل ناکرده منفعل باشی
زانکه آن فعل گر چه فضل حق است
مبتنی بر قضای ما سبق است
مظهر آن تویی و در ظاهر
ساری احکام مظهر و سایر
گر چه خالیست فعل حق ز خلل
ناقص آمد عمل ز نقص محل
آب باران که فصل فروردین
آمد از آسمان به سوی زمین
بود شیرین ولی به عرصه دشت
شور شد چون به خاک شوره گذشت
بود جان بخش بوی باد شمال
که وزید از مهب لطف و جمال
بر بیابان گرم کرد مرور
یافت اسم سموم و نعت حرور
بیمحابا بر من مجنون میفشان پشت دست
چون سفر غافل مزن در تیغ عریان پشت دست
بار هر دوشی بقدر دستگاه قدرت است
برنمیدارد به غیر از زخم دندان پشت دست
چشم دنیادار، هرجا میگشاید دام حرص
مینهد بر خاک کشکول گدایان پشت دست
خاکگردم کز غبار سرنوشت آیم برون
چون نگین نتوان زدن بر نام آسان پشت دست
دخل درکار جهانکم کنکه مانند هلال
میشود از ناخنت آخر نمایان پشت دست
معنی اقبال و ادبار جهان فهمیدنیست
باوجودگنج در دست است عریان پشت دست
چشم واکردن درین محفل شگونی خوش نداشت
خورد سر تاپای شمع آخر ز مژگان پشت دست
طینت تسلیم خوبان نیست باب انقلاب
هست دربست وگشاد پنجه یکسان پشت دست
دیدهٔ حقبین به وهم غیر میپوشی چرا
برچه عالم میزنی ای خانه ویران پشت دست
بیجمالت هرکجا بستیم احرام چمن
بازگشتیم از ندامتگل به دامان پشت دست
تبسمهای موجگوهر از ابروی پرچینت
تحیر صید مژگان هم بهشتی در نظر دارد
به زیر بال طاووس است دل در چنگ شاهینت
وفا سر بر خط عهدتکرم فرمانبر جهدت
ترحم بندهٔکیشت، مروت امت دینت
زیارتگاه یکتاییست الفت خانهٔ دلها
نگردد غافل از آیینه یارب چشم حقبینت
خویشتن را بیمحابا در خطرها در فکن
در میان بحر رو وابسته ساحل مباش
راه دور و وقت دیر و مرکبت زشت و ضعیف
بال عشقی چو بپر در بند آب و گل مباش
دمبدم در هر قدم هوش دگر در سر در آر
آگهی در آگهی جو مست لایعقل مباش
آگهی گر نیستت با عشق میکن احتیاط
رو دلیلی جو چو عقلت نیست بی عاقل مباش
جمله عالم را همه حق دان و در حق ثبت شو
حق شنو حقگوی و حقبین حق شنو باطل مباش
چون حدیث او کنی سر تا بپا گفتار شو
چو من کسی که ره مستقیم میداند
صفای صوفی و قدر حکیم میداند
طریق اهل جدل جمله آفتست و علل
ره سلامت قلب سلیم میداند
کسیکه حسن تو دیده است و عشق فهمیده است
مزاج طبع مرا مستقیم میداند
چو عشق مظهر حسنست قدر من دانی
از آنکه قدر گدا را کریم میداند
رموز سر محبت حبیب میفهمد
کنوز کنه سخن را کلیم میداند
بدوست دارد امید و ز خویش دارد بیم
کسی که معنی امید و بیم میداند
براه مرگ روانست جاهل غافل
مسافریست که خود را مقیم میداند
بسوی حق بود آهنگ عارف حقبین
نه حزن باشد او را نه بیم میداند
کسی که لذت دیدار دوست را یابد
نعیم هر دو جهان کی نعیم میداند
ندیده است جمال و شنیده است نوال
که ترک لذت دنیا عظیم میداند
میان خوف و رجا زاهد است سر گردان
دو دل شده دل خود را دو نیم میداند
بگریه رفت ز خود فیض و طفل اشکش را
حسابدان هم درّ یتیم میداند
ز روی مهوشان چشمم دمی دل بر نمیدارد
ازین بهتر کسی از عمر حاصل بر نمیدارد
یکی میگفت دل بردار از روی بتان گفتم
مرا عشقست چون جان کس ز جان دل بر نمیدارد
ز تیغ جور خوبان زنده میگردد دلم آری
چنین مرغ از چنان صیاد بسمل بر نمیدارد
دل از عشق مجازی رو بمعشوقی حقیقی کرد
چه حق بین شد دگر او مهر باطل بر نمیدارد
زمعنی یافت چون صیقل ز صورت زنک کی گیرد
صفا چون یافت از جان دل ز تن گل بر نمیدارد