روح
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست
یا جان فرشته است یا روح پریست
مرده است هرآنکه بیچنین روح نزیست
بیاو به خبر بودن از بیخبریست
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست
یا جان فرشته است یا روح پریست
مرده است هرآنکه بیچنین روح نزیست
بیاو به خبر بودن از بیخبریست
عالم به خروش لااله الا هوست
عاقل بگمان که دشمنست این یا دوست
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست
«وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلی بَعْضٍ فِی الْأُکُلِ» اشارتست که هر طاعتی را فردا ثوابیست و هر کس را مقامی و جای هر کس بقدر روش خویش و هر فرعی سزای اصل خویش.
ای جوانمرد اگرت روزی آفتاب معرفت از فلک کبریا بتابد و دیده همتت آیات و رایات جلال عزت ببیند این دنیا که تو صید وی گشتهای نعلی کنند و برسم سمند همتت زنند، و آن عقبی که قید تو شده حلقهای سازند و در گوش چاکران حضرتت کنند، و آن گه ترا ملک وار ببارگاه خاص جلال در آرند.
این خشت که بینی دست سر شعرمان بود
این خاک که زیر پایت مثل تو جسم جان بود
این گوشه خرابه شاهان دودمان بود
مانند تو هزاران جانا در این جهان بود
کاری بکن که عمرت بیهوده سر نگردد
در گوشه نیستان باران گوهر نگردد
از صحبت ضعیفان کس باخبر نگردد
دیده حق بین نگردد روزی هر خودپرست
ورنه خرمن های عالم جمله از یک دانه است
حاصلش از رزق غیر از گردش بیهوده نیست
آسیا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سیر گلستان تنگدل گردیدن است
ورنه باغ دلگشای ما درون خانه است
گاه گویم که در قبضه دیوم از بس که پوشش که می بود، گاه نوری تابد که بشریّت در جنب آن ناپدید شود، نوری و چه نوری که از مهر ازل نشانست و بر سجل زندگانی عنوانست، هم راحت جان و هم عیش جان و هم درد جانست.
هر آن نفس کو آمد اندر حیات
چشد شربت نیستی و ممات
دو روزی چو از زندگانی گذشت
به سوی خدا باز خواهید گشت
بود مرد تمامی آنکه از تنها نشد تنها
به تنهائی بود تنها و با تنها بود تنها
خوبان همه چو صورت تو دلنشین چو جانی
گر گوش حق شنو هست هم اینی و هم آنی
از شوق روی دلبر دارم دلی بر آذر
ای پرده دار آن در زان پرده کی نشانی
با دوست همنشینیم و ز هجر او دلم خون
تا سر این بگوید کویار نکته دانی
هر دل که نور حق دید جز نور حق نباشد
نی نزد او زمینی است نی پیشش آسمانی
بی انتظار محشرحق بین فنای کل دید
گشتی چو فانی از خود گردید خلق فانی
چون هست عکس یکتا نبود دو چیز همتا
در ملک هست جز هست چون نیست، نیست ثانی
امروز جلوهٔ وی رندان کهن شمارند
کور است در هر آنی روی نوی و آنی