مرگ
یکی پرسید ازسقراط کزمردن چه خواندستی
بگفت ای بی خبر،مرگ از چه نامی زندگانی را
اگرزین خاکدان پست روزی بربری بینی
که گردون هاوگیتی هاست ملک آن جهانی را
چراغ روشن جان رامکن در حصن تن پنهان
مپیچ اندرمیان خرقه این یاقوت کانی را
مخسب آسوده ای برنا،که اندرنوبت پیری
به حسرت یادخواهی کردایام جوانی را
متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری
من از هرکاربهتردیدم این بازارگانی را
حقیقت را نخواهی دید جزبادیده معنی
نخواهی یافت اندردفتردیواین معانی را
اگرصدقرن شاگردی کنب درمکتب گیتی
نیاموزی از این بیمهردرس مهربانی را
هزاران دانه افشاندیم ویک گل زان میان نشکفت
به شورشیان تبه کردیم ورنج باغبانی را
توگه سرگشته جهلی وگه گمگشته غفلت
سروسامان که خواهد داد این بی خانمانی را
زتیغ حرص ،جان،هرلحظه صدبارمی میرد
توعلت گشته ای این مرگ های ناگهانی را
بباید کاشتن درباغ جان ارهرگلی،پروین
برین گلزار راهی نیست بادمهرگانی را
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]