حقیقت خدائی
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۸:۵۷:۱۷
نظرات (0)
ای بی تو محال جان فزایی
وی در دل و جان ما کجائی
گر نیم شبی زنان و گویان
سرمست زکوی ما درآئی
جان پیش کشیم و جان چه باشد
آخر نه تو جان جان مائی
در بام فلک درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآئی
با روی تو چیست قرص خورشید
تا لاف زند زروشنائی
هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلائی
در دیده ی نا امید هر دم
ای دیده ی دل چه می نمائی
ای بلبل مست از فغانت
می آید بوی آشنائی
می نال که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدائی
تا کشف شود زناله ی تو
چیزی زحقیقت خدائی
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]