جبر
نیی دمساز عشقبا دلیل عقل داری قیل و قالعقل را اینجا بود پا در عقال چون ز شاه عشق آیت شد جهاناز سپاه عقل رایت شد نهان خود ظهور حسن و عشق از حق بودهر دوان از یک محل مشتق بود چون ظهور عقل کو از مصدرست لیک اندر عقل مصدر مضمر است حسن و عشق، اکنون چو نور و ناردانکاین دو از آتش همی گردد عیان نور را، زیب رخ لیلی کند نار او در قلب مجنون جا کند نام آن در رخ همی حسن آمده نام این عشق و به دل آتش زده چون که درهای مراتب باز شدحسن و عشق از یکدیگر ممتاز شد خود مقام جمع و تفریق ست این گوش بگشا جای تحقیق ست این عین یکدیگر بود شیر و پنیردر مراتب این پنیرو اوست شیر گاه نور گونه لیلی شود تا که مجنون بیند و شیدا شود هستی عاشق بسوزد ز آن شراربلکه هم تفویض و جبر و اختیار از مگس گردد عسل پیدا مثل گر مگس وقتی کند میل عسل چون عسل فانی بود اندر مگساین مثل را مینگوید جبر کس.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]