نور
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۹:۱۸:۲۲
نظرات (0)
هر لحظه وحی آسمان آید بر سر جانها
کاخر چو دردی در زمین تا چند می باشی برآ
هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود
آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک
خورشید و ماه پنهان شود گر تیرگی گردد هوا
باد شمالی می وزد کز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل سحر در می دمد باد صبا
باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می زند
گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]