حق
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۹:۲۵:۰۵
نظرات (0)
آنکه او از جان و دل آگاه بود
رهنمای رهروان راه بود
گفت یک روزی در ایام سفر
میشدم در بادیه بیپا و سر
کوه و صحرا جملگی پر برف بود
هیچ جا روی زمین خالی نبود
دیدم آنجا در میان ابر و میغ
ارزنی میریخت گبری بیدریغ
گفتمش ای گبر بر گو قول راست
دانه بیدام پاشیدن چراست
گفت مرغان در سواد ابترند
مینیابند دانه و بس مضطرند
بهر آن میپاشم این ارزن که تا
سیر گردند مرغکان بینوا
حق مگر زین رو به من رحمت کند
در قیامت این بود ما را سند
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]