جوان
درجوانی حمزه عمّ مصطفی
با زره می شد مدام اندر وغا
اندر آخر حمزه چون در صف شدی
بی زره سرمست در غزو آمدی
سینه باز وتن برهنه بیش پیش
درفکندی در صف شمشیر خویش
خلق پرسیدند کای عمّ رسول
ای هژبر صف شکن شاه فحول
نی که(لاتلقوا بایدیکم الی
تهلکه) خواندی ز پیغام خدا
پس چرا تو خویش را در تهلکه
می دراندازی چنین در معرکه
چون جوان بودی و زفت وسخت زه
تو نمی رفتی سوی صف بی زره
چون شدی پیر و ضعیف ومنحنی
پرده های لاابالی می زنی
لاابالی وار با تیغ وسنان
می نمایی دار وگیر و امتحان
تیغ حرمت می ندارد پیر را
کی بود تمییز تیغ وتیر را
کی روا باشد که شیری همچو تو
کشته گردد راست بر دست عدو
زین نسق غم خوارگان بی خبر
پند می دادند او را از عبر
گفت حمزه چون که بودم من جوان
مرگ می دیدم وداع این جهان
سوی مردن کس به رغبت کی رود
پیش اژدرها برهنه کی شود؟
لیک از نور محمّد (ص) من کنون
نیستم این شهر فانی را زبون
از برون حس لشکرگاه شاه
پُر همی بینم ز نور حقّ سپاه
آن که مردن پیش چشمش تهلکه است
امر(لاتلقوا)بگیرد او به دست
وآن که مردن پیش او شد فتح باب
(سارعوا) آید مراو را در خطاب
ا لحذر ای مرگ بینان بارعوا
العجل ای حشربینان (سارعوا)
الصّلا ای لطف بینان افرحوا
البلا ای قهر بینان اترحوا
هرکه یوسف دید جان کردش فدا
هرکه گرگش دید برگشت از هدی
مرگ هریک ای پسر همرنگ اوست
آینه صافی یقین همرنگ اوست
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]