خیالات
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
۰۹:۲۷:۲۴
نظرات (0)
پادشاهی بخیالات دچار
گشت از سلطنت خود بیزار
شهر سلطنتی آخر چیست
هیچ بدبخت تر از کس نیست
سر راهم همه جا سنگ آید
صلح من می طلبم جنگ آید
از غم ملت خود پیر شدم
من که از جان خودم سیر شدم
ناگه افکند نظر در صحرا
گله دید گرفتار بلا
گوسفندان همگی در به به
یزدی بره مسکین مه مه
خود چوپان لب جو نی می زد
هر دم این شعر پیاپی می زد
من سلطان همه در یک چمنیم
وقت مردن همه با یک کفنیم
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]