هدهد
هدهد از دریای یادها و خاطرها سربر آورد. شب گسترده بود و تاریکی فراگیر. ابری سیاه نزدیک آمد و نقاب بر چهره تابان ماه کشید. هدهد از تیرگی روی گردان بود. سر چرخاند و بار دیگر موسیچه را دید.یا هو، هدهد را به یاد موسی (ع) میانداخت. او مرغی بود که زهر با او، شهد میشد و نیش، نوش. از اینکه در این ساعتهای سخت چاره اندیشی، موسیچه همراه اوست، احساس دلگرمی کرد.ابر شکاف برداشت، ماهتاب بر زمین پاشید، موسیچه هدهد را از دور، بر تخته سنگ دید و شاد شد. هدهد را خوب میشناخت و میدانست، چه پرنده با صفا و دانایی است و چه روح پاکی دارد و از بسیاری چیزها آگاه است.به یاد آورد که هدهد، آنچه در ژرفای زمین است، میبیند و جایگاه آب را در اعماق خاک میشناسد. او با همه خردی پیکر، دانشی داشت که حضرت سلیمان از آن محروم بود. سلیمان از خدا پادشاهی و سرزمینی پهناور خواست که پیش از او به هیچ کس ارزانی نکرده باشد و خداوند به هدهد دانشی داده بود که بسیاری نداشتند تا حضرت سلیمان بداند، بالای دانش هر کس، داناییهای دیگری است .پس هدهد بود که سلیمان را به آبهای نهفته در زمین رهنمون شد و چون دمی از نظر سلیمان غایب میگشت، او نگران به هرسو مینگریست و میگفت : چیست که هدهد را نمیبینم؟ آیا از غایبان است؟ سلیمان در لحظههای نگرانی و اضطراب هدهد را میجست، زیرا هدهد چیزهای زیادی میدانست و راهنمای خوبی بود.حال موسیچه با دیدن هدهد، از نگرانی در آمده و اطمینان یافته بود که در کار بزرگ و دشواری که در پیش دارند، همراه قابل اعتماد و تکیه گاهی دانا خواهد داشت.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]