المر
«المر» سرّی است از اسرار محبت، گنجی از گنجهای معرفت، در میان جان دوستان ودیعت دارند و ندانند که چه دارند و عجب آنست که دریایی همی بینند و در آرزوی قطرهای میزارند.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
«المر» سرّی است از اسرار محبت، گنجی از گنجهای معرفت، در میان جان دوستان ودیعت دارند و ندانند که چه دارند و عجب آنست که دریایی همی بینند و در آرزوی قطرهای میزارند.
اللَّهُ أَحَدٌ «اللَّه» است آن یگانه یکتا، در ذات و صفات یکتا، در عزّت و قدرت یکتا، در الوهیّت و ربوبیّت یکتا، در ازل و در ابد یکتا، خدایی را سزا و بخداگاری دانا. کریمست و مهربان، لطیف و رحیم و نیک خدا، عالم سرّ و نجوی، دارنده افق اعلی، آفریدگار عرش و ثری، قریب بهر آشنا، و مستحقّ هر ثنا، در دل دوستانش نور عنایت پیدا، از چشمها نهان و بصنع آشکارا.
صدا کردی بقربان صدایت
بچینم گل بیایم جای پایت
بچینم گل بیایم تا نباشی
نشانم دسته ای گل جای پایت
این خشت که بینی دست سر شعرمان بود
این خاک که زیر پایت مثل تو جسم جان بود
این گوشه خرابه شاهان دودمان بود
مانند تو هزاران جانا در این جهان بود
کاری بکن که عمرت بیهوده سر نگردد
در گوشه نیستان باران گوهر نگردد
از صحبت ضعیفان کس باخبر نگردد
خبرنداری پدر چسان که زاری کنان
نشسته پهلوی تو زغم بود مو کنان
زدیده افشان کند ژاله برخ هرزمان
نظر نما یکدمی حال اسیران تو
ز جای خیز ای پدر حال غریبان ببین
بچنگ قوم دغا شکسته بالان ببین
به قید بند عدو چه خردسالان ببین
بسوی کوفه سفرکنند طفلان تو
هر حقی را حقیقتی است . و حق چون آفتاب است و حقیقت چون روشنایی است ، و حق چون چشم است و حقیقت چون بینایی . و حق و حقیقت چنانست که بصر و بصیرت.
نمی بیند که این چرخ مدوّر
ز حکم و امر حق گشته مسخّر
به موجب «لا موثر فی الوجود الاّ اللّه» افلاک و ستارگان، نمودی از اسرار الهی اند و تأثیر آنها همان تأثیر حق تعالی است.﴿الله الذی رفع السموات بغیر عمد ترونها ثم استوی علی العرش و سخر الشمس و القمر﴾است. یعنی خدا است آنکه برافراشت آسمانها را بدون ستونی که آنرا ببینید سپس مستقر شد بر عرش و آفتاب و ماه را مسخر کرد.
هر که را دیده نی به حق بیناست
دیده او به دید حق نه سزاست
تا نگردد به حکم «بی یبصر»
دیده تو به عین حق ناظر
نیست امکان جمال حق دیدن
گل ز باغ شهود حق چیدن
چون تو سازی روان ز نافله ها
به دیار قبول قافله ها
بر قوای تو وحدت و اطلاق
غالب آید به قدر استحقاق
چشم و گوش و زبان تو هر یک
عین هستی حق شود بی شک
وصف امکان شود در او مغلوب
منصبغ یابی اش به حکم وجوب
هر که عرف مقربان داند
اهل قرب فرایضت خواند
ور کنی این دو قرب را با هم
جمع باشی یگانه عالم
نقد قربین حاصل تو بود
قاب قوسین منزل تو بود
ور ز همت کمی بلند روی
که مقید به جمع هم نشوی
دوران باشدت درین سه مقام
بی تقید به قید هیچکدام
پا ز عالی نهی سوی اعلی
سرفرازی به اوج او ادنی
از قعر گل سیاه تا اوج زحل
کردم همه مشکلات گیتی را حل
بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل
هر بند گشاده شد مگر بند اجل