تقدیر
به ترکانرزوئی تازه دادند
بنای کار شان دیگر نهادند
ولیکن کو مسلمانی که بیند
نقاب از روی تقدیری گشادند
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
به ترکانرزوئی تازه دادند
بنای کار شان دیگر نهادند
ولیکن کو مسلمانی که بیند
نقاب از روی تقدیری گشادند
مشو نخچیر ابلیسان این عصر
خسان را غمزهٔ شان سازگار است
اصیلان را همان ابلیس خوشتر
که یزدان دیده و کامل عیار است
می برآرد ز پریشانی دل آشفته را
به ز خط جام این اوراق را شیرازه نیست
می توان بردن به مقصد راه از سنگ نشان
مطلب عنقا ز کوه قاف جز آوازه نیست
زهی پیدای پناه امشب و فردا
زهی جانم ز تو شیدا زهی حال پریشانی
ز زلف جعد چون سلسل بشد این حال من مشکل
میان موج خون دل مرا تا چند بنشانی
چو آرم پیش تو زاری بهانه نو برون آری
زهی شنگی و طراری زهی شوخی و پیشانی
زبان داری تو چون سوسن نمایی آب را روغن
چرا بیگانه ای با من چو تو از عین خویشانی
زهی مجلس زهی ساقی زهی مستان زهی باده
زهی عشاق دل داده زهی معشوق روحانی
شراب عشق تو آنگه جهان حسن بر جاگه
جمال روی تو آنگه کند جان کسی جانی
بکرده روح را حق بین خداوندی شمس الدین
ز تبریز نکوآیین به قدرتهای ربانی
موت عدم انسان نیست بلکه در حقیقت جدائی انسان از غیر خودش است که اضافات و انتسابات اعتباری با این و آن داشت و همه در واقع غیر از او بودند , از آنها منقطع گردید .گونه نفوس معدوم می گردند و حال آنکه در سر و سرشت آنها محبت وجود و بقاء و کراهت عدم و فناء سرشته شده است ! و هر کس از مرگ می ترسد در واقع از خودش می ترسد .
بهاری که هرگز باد خزان را بر اوراق زرّین گلشن او دست تطاول ممکن نباشد و دور زمان عظمت و اهمیّت دُرج معانی بلند آن را در غبار تیره تن دنیا دوستان محصور نگرداند.
جبرئیل بامر جلیل جل جلاله یک پرده از آن پردهها از جمال محمدی برداشت، نوری پدید آمد که در پرتو آن نه عرش را نور ماند و نه کرسی را و نه آفتاب و نه ماه و نه ستاره و نه کروبیان عالم قدس را، بعد خطاب آمد که ای محمد چند غم امت خوری، امشب یک پرده از هفتاد هزار پرده برداشتیم نور قمر و ستاره و آفتاب و عرش و کرسی و لوح و قلم مضمحل و ناچیز گشت، فردا که در عرصات قیامت که این هفتد هزار پرده بالتمام برداریم اگر معاصی و زلات و ظلمات و هفوات امت در جنب آن انوار ناچیز و مضمحل گردد چه عجب.
دوام دولت حسن تو با دو چهر درخشان برنده تیغ، دو ابرو، درنده خنجر مژگان خرام قامت سرو تو تا قیام قیامت شکنج پرچم زلف تو تا بآخر دوران شکسته لشکر جانها بتیغ نرگس جادو گرفته کشور دلها به تیر غمزه فتان.
(ألاَ بذکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ); به راستی تنها با یاد او است که انسان می تواند بر شعف و شور عارفانه خود غلبه کند; یعنی هم درد از او و هم درمان از او است.
سیمرغ پرنده ای است افسانه ای که جایگاه آن کوه قاف است و در اصطلاح عرفا رمز خداوند و ذات واحد مطلق اوست.کوه قاف جایگاه و مقرّ سیمرغ است و آن عبارتست از حقیقت انسانی که مظهر تامّ آن حقیقت است و هر که به کوه قاف برسد به سیمرغ رسیده است یعنی هر کس به حقیقت انسانی دست یافت به موجب «من عرف نفسه فقد عرف ربه»به حقّ واصل می شود و شناخت حق برای کسی میسّر می گردد که: «من رآنی فقد رأی الحق»