آينه
اي آينه حسن تو در صورت زيب
گرداب هزار كشتي صبر و شكيب
هر آينهاي كه غير حسن تو بود
خواند خردش سراب صحراي فريب
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
اي آينه حسن تو در صورت زيب
گرداب هزار كشتي صبر و شكيب
هر آينهاي كه غير حسن تو بود
خواند خردش سراب صحراي فريب
اي شمع دلم قامت سنجيدهٔ تو
وصل تو حيوت اين ستمديدهٔ تو
چون آينه پر شد دلم از عكس رخت
سويت نگرم وليك از ديدهٔ تو
اي دل اگر آن عارض دلجو بيني
ذرات جهان را همه نيكو بيني
در آينه كم نگر كه خودبين نشوي
خود آينه شو تا همگي او بيني
ز تو هر ذره جهاني ز تو هر قطره چو جاني
چو ز تو يافت نشاني چه كند نام و نشان را
جهت گوهر فايق به تك بحر حقايق
چو به سر بايد رفتن چه كنم پاي دوان را
به سلاح احد تو ره ما را بزدي تو
همه رختم ستدي تو چه دهم باج ستان را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب كن ز غم و درد طرب كن
هم از اين خوب طلب كن فرج و امن و امان را
بطلب امن وامان را بگزين گوشه گران را
به زهر چشم بتوان كشت دشمن را چوكار افتد
نمي خواهم كه چشم من به چشم روزگار افتد
ازان رخسار شبنم خيز چون گل پرده يك سو كن
كه چون برگ خزان بلبل به خاك از شاخسار افتد
ز زخم من به رعنايي مثل شد تيغ خونخوارش
كند اندام پيدا آب چون در جويبار افتد
تمام شب نظر بازي كند با دام زلف خود
نديدم هيچ صيادي چنين عاشق شكار افتد
هجوم زاغ خواهد نخل ماتم كرد سروش را
به فكر عندليبان اين چنين گر نوبهار افتد
ندارد از شكست خلق پروا ديده حق بين
كه كشتي بي خطر باشد چو دريا بيكنار افتد
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد
كه هر شاخ گلي دامي است مرغ رشته برپا را
اي دست مگير غير ما را
اي پا مطلب جز انتها را
مگريز ز رنج ما كه هر جا
رنجيست رهي بود دوا را
نگريخت كسي ز رنج الا
آمد بترش پي جزا را
از دانه گريز بيم آن جاست
بگذاربه عقل جا را
قصّه شنيدم كه بوالعلي همه عمر
لحم نخورد و دوات لحم نيازرد
در مرض مرگ با اشاره و دستور
خواجه وي جوجه براي وي آورد
خواجه چو آن طير كشته ديد برابر
اشك تحسّر ز هر دو ديده بيفشرد
گفت كه اي از چه شير شرزه نگشتي
تا نتوانند تو را كشند و تو را خورد
مرگ براي ضعيف امر طبيعي است
هر قوي اوّل ضعيف گشت و سپس مرد
ايدل تو چرا در اين جهان بي خبري
روزان و شبان در طلب سيم و زري
سرمايه تو در جهان يك كفن است
آنهم بگمانم آيا ببري يا نبري