عيان
در سر آنست ديده او در ديدهوري عيان است، جان او در سر مهر او تاوان است، جان او همه چشم سرّ او همه زبان است، آن چشم و زبان در نور عيان ناتوانست.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
در سر آنست ديده او در ديدهوري عيان است، جان او در سر مهر او تاوان است، جان او همه چشم سرّ او همه زبان است، آن چشم و زبان در نور عيان ناتوانست.
موركي بر كاغذي ديد او قلم
گفت با مور دگر اين راز هم
كه عجايب نقشها آن كلك كرد
همچو ريحان و چو سوسنزار و ورد
گفت آن مور اصبعست آن پيشهور
وين قلم در فعل فرعست و اثر
گفت آن مور سوم كز بازوست
كه اصبع لاغر ز زورش نقش بست
همچنين ميرفت بالا تا يكي
مهتر موران فطن بود اندكي
گفت كز صورت مبينيد اين هنر
كه به خواب و مرگ گردد بيخبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقشها
بيخبر بود او كه آن عقل و فاد
بي ز تقليب خدا باشد جماد
يك زمان از وي عنايت بر كند
عقل زيرك ابلهيها ميكند
چونش گويا يافت ذوالقرنين گفت
چونك كوه قاف در نطق سفت
كاي سخنگوي خبير رازدان
از صفات حق بكن با من بيان
گفت رو كان وصف از آن هايلترست
كه بيان بر وي تواند برد دست
يا قلم را زهره باشد كه به سر
بر نويسد بر صحايف زان خبر
گفت كمتر داستاني باز گو
از عجبهاي حق اي حبر نكو
گفت اينك دشت سيصدساله راه
كوههاي برف پر كردست شاه
كوه بر كه بيشمار و بيعدد
ميرسد در هر زمان برفش مدد
كوه برفي ميزند بر ديگري
ميرساند برف سردي تا ثري
كوه برفي ميزند بر كوه برف
دم به دم ز انبار بيحد و شگرف
گر نبودي اين چنين وادي شها
تف دوزخ محو كردي مر مرا
غافلان را كوههاي برف دان
تا نسوزد پردههاي عاقلان
گر نبودي عكس جهل برفباف
سوختي از نار شوق آن كوه قاف
آتش از قهر خدا خود ذرهايست
بهر تهديد لئيمان درهايست
با چنين قهري كه زفت و فايق است
برد لطفش بين كه بر وي سابق است
سبق بيچون و چگونهٔ معنوي
سابق و مسبوق ديدي بيدوي
گر نديدي آن بود از فهم پست
كه عقول خلق زان كان يك جوست
عيب بر خود نه نه بر آيات دين
كي رسد بر چرخ دين مرغ گلين
مرغ را جولانگه عالي هواست
زانك نشو او ز شهوت وز هواست
پس تو حيران باش بيلا و بلي
تا ز رحمت پيشت آيد محملي
چون ز فهم اين عجايب كودني
گر بلي گويي تكلف ميكني
ور بگويي ني زند ني گردنت
قهر بر بندد بدان ني روزنت
پس همين حيران و واله باش و بس
تا درآيد نصر حق از پيش و پس
چونك حيران گشتي و گيج و فنا
با زبان حال گفتي اهدنا
زفت زفتست و چو لرزان ميشوي
ميشود آن زفت نرم و مستوي
زانك شكل زفت بهر منكرست
چونك عاجز آمدي لطف و برست
زاهدى را كه نبودى چون صوامع جايى
بين كه در كنج خرابات مقام است امروز
صوفيان سرخوش و پيمانۀ مى در گردش
چشم بدو دوز كه خوش شرب مدام است امروز
گفت پيغمبر باصحاب كبار
تن مپوشانيد از باد بهار
كانچه با برگ درختان ميكند
با تن و جان شما آن ميكند
اثر پاي تو را ميجويم
نه زمين و نه فلك ميسپري
گر ز تو باخبران بيخبرند
نه تو از بيخبران باخبري
مونس و يار دلي يا تو دلي
تو مقيم نظري يا نظري
ايها الخاطر في مكرمه
قف زمانا بخداء البصر
لا تعجل به مرور و نوي
بدل الليل بضؤ السحر
حسن تدبيرك قد صاغ لنا
الهيولي به حسان الصور
گر صور جان و هيولي خرد است
عشق تو ديگر و تو خود دگري
اين هيولي پدر صورتهاست
اي تو كرده پدران را پدري
ني هيولاي همه آبي بود
چه كند آب چو آبش ببري
رَبِّ الْعالَمِينَ يعني يربّي نفوس العابدين بالتأييد و يربّي قلوب الطاهرين بالتشديد و يربّي احوال العارفين بالتوحيد كسي كه تربيت وي از راه توحيد يابد مطعومات عالميان او را چه بكار آيد؟
در خويش چو گردون نكني تا سفري چند
از ثابت وسيارنيابي نظري چند
از خانه زنبور حوادث نخوري شهد
تا در رگ جانت ندود نيشتري چند
شيرازه درياي حلاوت رگ تلخي است
شكرانه هر تلخ بنوشان شكري چند
در سايه ديوار سلامت ننشيند
از سنگ ملامت نخورد هركه سري چند
از خود نشناسان مطلب ديده حق بين
حق را چه شناسند ز خود بيخبري چند
هر چند دل از شكوه سبكبار نگردد
چون شعله برون مي دهم از دل شرري چند
از لال هرانگشت زباني است سخن گوي
يك در چو شود بسته گشايند دري چند
سرچشمه اين باديه از زهره شيرست
زنهار مشو همسفر بيجگري چند
هر چند رهايي ز قفس قسمت من نيست
آن نيست كه برهم نزنم بال وپري چند
كلامها بر دو گونه باشند و سكوتها بر دو گونه: كلام، يكي حق بود و يكي باطل و سكوت، يكي حصول مقصود و آن ديگر غفلت. پس هر كسي را گريبان خود بايد گرفت اندر حال نطق و سكوت، اگر كلامش به حق بود گفتارش بهتر از خاموشي و اگر باطل بود خاموشي بهتر از گفتار، و اگر خاموشي از حصول مقصود و مشاهده بود خاموشي بهتر از گفتار و اگر از حجاب و غفلت بود گفتار بهتر از خاموشي.