حق
اي طالب اگر ترا سر اين راهست
واندر سر تو هواي اين درگاهست
مفتاح فتوح اهل حق داني چيست
خوش گفتن لا اله الا الله است
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
اي طالب اگر ترا سر اين راهست
واندر سر تو هواي اين درگاهست
مفتاح فتوح اهل حق داني چيست
خوش گفتن لا اله الا الله است
زاد مردي چاشتگاهي در رسيد
در سرا عدل سليمان در دويد
رويش از غم زرد و هر دو لب كبود
پس سليمان گفت اي خواجه چه بود
گفت عزرائيل در من اين چنين
يك نظر انداخت پر از خشم و كين
گفت هين اكنون چه ميخواهي بخواه
گفت فرما باد را اي جان پناه
تا مرا زينجا به هندستان برد
بوك بنده كان طرف شد جان برد
نك ز درويشي گريزانند خلق
لقمهٔ حرص و امل زانند خلق
ترس درويشي مثال آن هراس
حرص و كوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوي قعر هندستان بر آب
روز ديگر وقت ديوان و لقا
پس سليمان گفت عزرائيل را
كان مسلمان را بخشم از بهر آن
بنگريدي تا شد آواره ز خان
گفت من از خشم كي كردم نظر
از تعجب ديدمش در رهگذر
كه مرا فرمود حق كامروز هان
جان او را تو بهندستان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پرست
او به هندستان شدن دور اندرست
تو همه كار جهان را همچنين
كن قياس و چشم بگشا و ببين
از كي بگريزيم از خود اي محال
از كي برباييم از حق اي وبال
تا سر اين بگويد كويار نكته داني
هر دل كه نور حق ديد جز نور حق نباشد
ني نزد او زميني است ني پيشش آسماني
بي انتظار محشرحق بين فناي كل ديد
گشتي چو فاني از خود گرديد خلق فاني
چون هست عكس يكتا نبود دو چيز همتا
در ملك هست جز هست چون نيست، نيست ثاني
امروز جلوهٔ وي رندان كهن شمارند
كور است در هر آني روي نوي و آني
اي چرخ فلك پايهٔ پيروزهٔ تو
زنبيل جهان گداي دريوزهٔ تو
صد سال فلك خدمت خاك تو كند
نگزارده باشد حق يكروزهٔ تو
اندر حقيقت توحيد، بنده را هيچ نعت درست نيايد؛ از آنچه نعوت خلق مر ايشان را دايم نيست و نعت خلق بهجز رسم نيست؛ كه نعت وي باقي نبود و مُلك و فعل حق باشد. پس بهحقيقت از آن حق باشد .
فطرت است اين چه توان كرد چنان مي بخشد
اين نه ميراث من و توست نه حق من و تو
هرچه او خواسته باشد به تو آن مي بخشد
غيرتِ قدرت حق بين كه عصاي چوبين
مي كند افعي و معجز به شبان مي بخشد
ز نورحق بود هر كس زهستي بهره اي دارد
ظهور ذره ناچيز از خورشيد مي باشد
نمي انديشد از زخم زبان هر كس كه مجنون شد
بهار خشك مغزان سايه هاي بيد مي باشد
به عبرت بين جهان را تا كند قطع اميد از تو
كه ديدنهاي رسمي را زپي واديد مي باشد
بود از گردش پرگار دور عيش مركز را
گشاد اهل دل در حلقه توحيد مي باشد
خوبان همه چو صورت تو دلنشين چو جاني
گر گوش حق شنو هست هم ايني و هم آني
از شوق روي دلبر دارم دلي بر آذر
اي پرده دار آن در زان پرده كي نشاني
با دوست همنشينيم و ز هجر او دلم خون
تا سر اين بگويد كويار نكته داني
هر دل كه نور حق ديد جز نور حق نباشد
ني نزد او زميني است ني پيشش آسماني
بي انتظار محشرحق بين فناي كل ديد
گشتي چو فاني از خود گرديد خلق فاني
چون هست عكس يكتا نبود دو چيز همتا
در ملك هست جز هست چون نيست، نيست ثاني
امروز جلوهٔ وي رندان كهن شمارند
كور است در هر آني روي نوي و آني
سر دهانت اي شه معلوم كس نگرديد
هم زان دهد گر آيد اسرار رابياني
هر حقي را حقيقتي است . و حق چون آفتاب است و حقيقت چون روشنايي است ، و حق چون چشم است و حقيقت چون بينايي . و حق و حقيقت چنانست كه بصر و بصيرت.
رحم كن ار زخم شوم سر به سر
مرهم صبرم ده و رنجم ببر
ور همه در زهر دهي غوطهام
زهر مرا غوطه ده اندر شكر
بحر اگر تلخ بود همچو زهر
هست صدف عصمت جان گهر
ابر ترش رو كه غم انگيز شد
مژده تو داديش ز رزق و مطر
مادر اگر چه كه همه رحمتست
رحمت حق بين تو ز قهر پدر
سرمه نو بايد در چشم دل
ور نه چه داند ره سرمه بصر
بود به بصره به يكي كو خراب
جمله آن خانه يك از يك بتر
هر يك مشهور بخواهندگي
روز طواف همشان در به در
گر بكنم قصه ز ادبيرشان
درد دل افزايد با درد سر
شاه كريمي برسيد از شكار
شد سوي آن خانه ز گرد سفر
در بزد از تشنگي و آب خواست
آمد از آن خانه يتيمي به در
گفت كه هست آب ولي كوزه نيست
آب يتيمان بود از چشم تر
گل همي رويد از شمام عشق
خاك همي جويد از خمار عشق
شمع مي سوزد ازشرار عشق
ماه محبوبان همي تابد از مهرار عشق
عشق نور حق مي تابد دل دلدادگان
عشق چراغ راه فرزانگان
عشق غمخوار دل مسكينان
عشق همراه دل سالاريان
ما همه در راه عشق جوييم علي
ما همه گوييم از علي و از نبي
ما همه خواهيم در راه حسين
در ركاب شير حق پوييم علي
فائق «زهراحق بين»