نورحق
چو تسبيح از خواهر اين اسرار بشنود
بزد يك نعره و بر دار شد زود
چو ببريدند يكسر جمله اعضاش
جدا كردند از كل جمله اجزاش
چو در باطن تجلي نور حق ديد
فدا كرد او سر و زين سر نگرديد
اناالحق ميزد و ميگفت اي دوست
چو ميدانم كه ميدانيم نيكوست
ببينم كين تن خاكي به ناسوت
فدا گردد به جان از بهر لاهوت
اگر اين را به پيشت هست مقدار
بيامرزش كه با من كرد اين كار
مناجاتش در آن سروقت اين بود
چو صادق بود در دعوي چنين بود
تو را نيز ار بود اين استطاعت
كه باطن را كني روشن به طاعت
درون گر پاك داري چون برونت
ز نور حق شود روشن درونت
بني آدم شوي آنكه مكرم
ز نور حق رسد فيضت دمادم
همي گويي انالحق همچو حلاج
ستاني از ملايك در شرف باج
بني آدم گروهي بس شريفند
لطيفند و شريفند و ظريفند
بني آدم نباشد هر خسيسي
نباشد چون فرشته هر بليسي
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]