حق
خدا بىنياز از دلالات است و دليل بر حق (خدا)، وجودِ حق است در عينِ وجودِ «ممكن» براي ممكن، از حيث آنكه وجودش، وجودِ عينِ حق است، نه از حيث آنكه او موجود از حق است يا نيازمند به حق .
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
خدا بىنياز از دلالات است و دليل بر حق (خدا)، وجودِ حق است در عينِ وجودِ «ممكن» براي ممكن، از حيث آنكه وجودش، وجودِ عينِ حق است، نه از حيث آنكه او موجود از حق است يا نيازمند به حق .
در وجود انسان سه عامل اصلى «جسم مادى- قالب فلكى- روح» موجود است. جسم مادى از اجتماع سلولها تشكيل شده و همواره در نمو و تجديد حيات است، ليكن جسم فلكى كه غير مادى (اترى)، سيال و رقيق است ظرف روح و روان مى باشد. روح تغيير و تبديل ندارد. اتصال روح به بدن به وسيلهى جسم فلكى است كه پس ازمرگ هم آن را نگاه مىدارد. بعد از مرگ و آزاد شدن روح از تن چون فاقد وزن است در فضا به سير و حركت در مىآيد، گمان مكن من مردهام. من داراى جسمى سيال و سبك هستم و توصيف وضع و حال من براى عالم خاكى مشكل است. زمان و مكان ديگر براى من وجود ندارد. در محيط اترى هيچ چيز از بين نمىرود و گفتار و اعمال انسان چون امواج براى هميشه در فضال مىمانند.
اگر علم را براي انسان به منزله عرض بدانيم، چنانچه انسان در هر آني علمي پيدا كند و براي او كشفي رخ بدهد، در اينجا يك موجود ثابت وجود دارد كه همان «منِ» ثابت است، ولي براي اين «من» در هر «آن» بابي از علم باز ميشود و كشفي پيدا ميشود. در اينجا اين موضوع ثابت، در مسافت علم حركت ميكند.در اين مورد روح از فاصلهاى بر اعمال رؤيا به بيننده نفوذ نمايند، اين نفوذ بر مغز او ديده و بينشى درونى در او ايجاد خواهد كرد، كه ظاهراً بمانند آنكه از خارج جلوهگر شده است، بنابراين آنچه در رويا ديده مىشود تمام به صورت سوبژكتيو يعنى احساسى است كه بيان مىگردد.اگر زمان حال براى ما جاويدان و ابدى مىگرديد، در ابديتى ساكن، و بى حركت بود. اگر تداوم و پى در پى بودن سال و فصل ماه و هفته و روز و شب و تقويم نمىبود، در اين شرايط ابديت ساكن و بى حركت حكومت ميكرد.
انسان تركيبى از جسم فيزيكى و جسم اثيرى و روح است، هنگام مرگ روح با جسم اثيرى از جسم فيزيكى خدا ميشود و حيات جديد خود را با جسم اثيرى آغاز مىنمايد. روح به هنگام جدا شدن از جسد فيزيكى، همه حافظه، خاطرات و عقل خود را كه در مراحل زندگى كسب كرده است با خود به همراه دارد و همين طور است شكل و سيما و اخلاق و عادات. و قواى ذهنى و عقلى روح در جسم اثيرى صافتر و قوىتر است.
مه و خورشيد و استاره بر اين گردون گردانند
به حكم حجت قاطع براه عاشقى پويا
زذره تا مجره از رقيقت تا حقيقت را
بيابى راكع و ساجد بحمد و مدح حق گويا
دو عالم يك مصلى هست و دائم در صلاتستند
همه اشباح در اينجا همه ارواح در آنجا
فلاسفه اجسام عالم (عناصر اوليه، يا كليات اجسام يا لااقل اجسام فلكي) را قديم ميدانند و فقط اعراض را حادث ميدانند، ولي طبق اين بيان هيچ قديم زماني در عالم نداريم و روي هر جسمي دست بگذاريم حادث است.
افلاك در علم هيئت از قديم الدهر به معنى مدارات اجرام اند , و عالم رياضى به جز آن نظر ندارد , چنانكه ابوريحان بيرونى در قانون , و دانشمندان ديگر در كتب و رسائلشان , بلكه بطليموس در مجسطى تصريح كرده اند كه عالم رياضى را خطوط مجرد از افلاك مجسم كفايت است , و بطليموس در مجسطى اصلا " التفات به تجسيم افلاك ننموده است و متعرض بدان نشده است .
عرش همان فلك نهم است كه محيط به عالم جسمانى و محدود جهات آن است ، و آن را از جهت اينكه خالى از ستاره است ، اطلس مى گويند، و آن فلكى است كه با حركت يوميه خود زمان را ترسيم نموده و به وجود مى آورد، و در جوفش و مماس با سطح مقعرش فلك هشتم قرار دارد كه محل ستارگان ثابت است ، و در جوف فلك هشتم افلاك هفتگانه ديگرى وجود دارد كه هر كدام حامل يكى از سيارات : زحل ، مشترى ، مريخ ، شمس ، زهره ، عطارد و قمر مى باشند.
فخرالدين رازي نيز از اثير به مثابۀ كرۀ آتش كه نزديكترين اجسام به فلك، و خود محيط بر كرۀ هواست، ياد كرده است . البته اين آتش، بسيط است و چون به حركت فلك متحرك است، شهابها و ستارگان دنبالهدار كه در اين كره حادث ميشوند، نيز متحركند .
ابن سينا اجسام عالم را به دو گونۀ اثيري و عنصري تقسيم كرده است، و مينويسد: جسم اثيري آن است كه فقط يك صورت ميپذيرد و ضد ندارد و حدوث آن بر سبيل ابداع است، نه تكوين از شيء ديگر؛ و همچنانكه كه عناصر چهارگانه، اركان عالم عناصرند، افلاك و كواكب نيز اركان عالم اثيرند . فلكيات صورت خود را از دست نميدهند و همواره به حركت دوراني متحرك، و از طبايع چهارگانه خارجند و بر عنصريات تأثير ميگذارند، يعني قوت و طبعشان مبدأ احوال عارض بر عالم عناصر است. يكي از سهگونه حركت طبيعي اجسام بسيط نيز ويژۀ اجسام اثيري است كه همواره در مواضع طبيعي خود حركت ميكنند .