حق
اسب تازان بگذرند از نه طبق
باش تا روزى كه محمولان حق
من عروج الروح يهتز الفلك
تعرج الروح اليه و الملك
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
اسب تازان بگذرند از نه طبق
باش تا روزى كه محمولان حق
من عروج الروح يهتز الفلك
تعرج الروح اليه و الملك
اگر كسى خواهد به حريم حرمتشان دست دراز كند تيغ خدايى سرش بر كند.آن چه در باره دست و سر گويم بر سبيل مثال است و گر نه مقام بلند آن آسمانيان كجا و پايه پست اين زمينيان كجا. گر چه مقام آنان برتر از سماست نورشان رسنده به ماست.
مَلَكَ الشَّىءَ مَلْكاً وَ مُلْكاً وَ مِلْكاً: به اختيار خويش، آن چيز را فرا گرفت و بر آن سلطه يافت و مُلك خويش گردانيد.
درد داشتن و دردمندانه به سوى خدا رفتن و از او دوا طلبيدن و ادب حضور او را نگاه داشتن، مهمترين عامل در جلب رحمت و در نهايت، اجابتِ خواستههاست. مشكل آنجاست كه دردى نباشد. آنجا كه زبان و دل، از يكديگر بيگانهاند، آدمى آنچه را مىطلبد، تنها سهم زبان اوست. در مقام نيازخواهى از خداوند، درد داشتن و اين درد را احساس كردن و خدا را دردمندانه خواندن و از او درمان طلبيدن، همان و اجابت و شفاى درد نيز همان.
محرم "اسرار خاموشان" زبان و گوش نيست
من شكست رنگم آوازم ز دل بايد شنيد
قواي نفس نفس از ادنا به اعلا بر سه نوع است: نباتي، حيواني و انساني. نفس حيواني، همه كمالات نفس نباتي و نيز نفس انساني تمام كمالات نفس حيواني را دارد؛ علاوه بر اينكه داراي قوايي است كه در نفس حيواني و نباتي نيست. قواي نفس نباتي عبارتند از غاذيه، ناميه و مولده. قواي نفس حيواني دو دستهاند: محركه كه خود شامل باعثه و فاعله است و مدركه كه بسته به اينكه مدرك از خارج باشد يا باطن، به حواس ظاهري و باطني تقسيم مي شود. حواس ظاهري همان حواس پنجگانه بساوايي، بويايي، چشايي، شنوايي و بينايي هستند؛ حواس باطني نيز پنج قوهاند. حس مشترك كه مدرك صور و خزانهاش قوه خيال مي باشد؛ واهمه مدرك معاني است و حافظه خزانه آن؛ متصرفه يا متخيله كه هم مدرك است و هم متصرف. بنابراين قواي مدرك باطني عبارتند از: حس مشترك، خيال، واهمه، حافظه و متصرفه.
در پزشكي اسلامي سه نيرو را القوهالطبيعيه، القوهالحيوانيه و القوهالنفسانيه ميناميدند . در ارتباط با اين سه نيرو، سه روح فرض ميشد كه در عملكرد بدن نقش اساسي داشتند: روح طبيعي در جگر، كه از طريق وريدها به اندامها منتقل ميشد؛ روح حيواني كه از قلب سرچشمه ميگرفت؛ و روح نفساني، كه از روح حيواني سرچشمه ميگرفت و از طريق دو شريان گردن به مغز ميرسيد و تبديل به روح نفساني در پشت مغز تبديل ميشد. روح در بطن خَلفي مغز به حافظه و حركات جسمي، از طريق اعصاب كمك، ميكرد و در قسمت جلوي مغز، انديشه، ادراك و تخيل را تحتتأثير قرار ميداد و در بطن مركزي به شناخت كمك ميكرد. سه عملكرد عقلي ممكن بود همه با هم يا جداگانه، از فزوني اخلاط در ديگر نقاط بدن يا در خود مغز، آسيب ببينند.
عقل را سه معرفتْ عطا گردانيد:اوّل، معرفت خود، دوم، معرفت حق، سوم، معرفت احتياج او به حق. و از هر معرفت، چيزى در وجود آمد از معرفت خود، نَفْسِ ديگر و از معرفت حق، عقل ديگر پيدا شد و از معرفت احتياج او به حق، جسمى ديگر شد و از عقل كل، همين پيدا شد و از عقل دوم، سه معرفت پيدا شد و از آن سه معرفت او هم بدين طريق، عقلى ديگر و نَفْسى ديگر و جسمى ديگر پيدا شد تا نُه مرتبه. پس نُه عقل و نُه نَفْس و نُه جسم پيدا شد و آن نُه جسم، نُه فلكاند و آن نُه نَفْس، نُه نفوس فلك است و نُه عقل، نُه عقولِ افلاك است.پس هر فلكى را عقلى و نفسى و جسمى باشد و فلك اوّل را عرش گويند و فلك اطلس را فلك الافلاك و جسم كلّى گويند و فلك دوم را كرسى گويند و فلك البروج و فلك ثوابت نيز گويند و فلك ديگر- كه در زير اوست-، فلك زُحل گويند و فلك ديگر را مشترى و فلك ديگر را فلك شمس و فلك ديگر را فلك زهره و فلك ديگر را فلك عطارد و فلك ديگر را فلك قمر و فلك قمر را عقل فعّال گويند و نفس او را واجب الصور.و بعد از اين فلكها را عناصر اربعه يعنى آتش و هوا و آب و خاك درهم پيدا شد.
همه اشياي موجود در عالَم اَجرام اَثيري و عنصري اَعمّ از افلاك و ستارگان و مركباتِ عالَم عناصر، همه مِثال و ظِلّ جواهر نوراني مجرّدي هستند كه در عالم اَنوار جاي دارند و نور و ضياي عَرَضي اينها، شبح مثالي از نور و ضياي واقعي و ذاتي آنهاست.