فلك
تا اين فلك آينهگون بر كار است
اندريم عشق موج خون در كار است
روزي آيد برون و روزي نايد
اما شب و روز اندرون در كار است
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
تا اين فلك آينهگون بر كار است
اندريم عشق موج خون در كار است
روزي آيد برون و روزي نايد
اما شب و روز اندرون در كار است
ما رخت وجود بر عدم بربنديم
بر هستي نيست مزور خنديم
بازي بازي طنابها بگسستيم
تا خيمهٔ صبر از فلك بركنديم
گر عاقل و عالمي به عشق ابله شو
ور ماه فلك توئي چو خاك ره شو
با نيك و بد و پير و جوان همره شو
فرزين و پياده باش آنگه شه شو
در خاك اگر رفت تن بيجاني
جان بر فلك افرازد و شادرواني
در خاك بنفشهاي بپاييد و برست
چون برندهد سرو چنان بستاني
گر قدر كمال خويش بشناختمي
دامان خود از خاك بپرداختمي
خالي و سبك بر آسمان تاختمي
سر بر فلك نهم برافراختمي
اي ماه برآمدي و تابان گشتي
گرد فلك خويش خرامان گشتي
چون دانستي برابر جان گشتي
ناگاه فروشدي پنهان گشتي
ابتدا ميكنم بنام خدا
موجد عالم فنا و بقا
آنكه ني ضد بود نه ند او را
نيستش كس شريك در دو سرا
ني ز كس زاد و ني كسي از وي
همه ميرند و او بماند حي
صفتش لم يلد و لم يولد
ذات او را نبوده كفو احد
آنكه پيوسته آشكار و نهان
ميكند جلوه بر كهان و مهان
عرش و فرش است از او ببرگ و نوا
پر ز نور وي اند ارض و سما
زنده از وي زمين و هفت فلك
آدمي و پري و ديو و ملك
نور چشم و دل است و عقل و روان
نيست چيزي از او تهي بجهان
در همه جانها چو جان در تن
نور او ميزند ز جان بر تن
تن ز جان زنده است و جان از وي
هست در جان و دل نهان آن حي
ني برون است ذات او نه درون
روشن از نور او درون و برون
صنع حق اند نيك و بد بيحد
رو ز اعداد صنع سوي احد
بي ز يك شخص چون شود پيدا
صد هزاران صفات و فعل جدا
صلح با جنگ و گريه با خنده
گه بترتيب و گه پراكنده
هر يكي فعل از دگر ممتاز
يك همه ناز و يك خشوع و نياز
ني از آن فعلهاي گوناگون
بگزيني ورا بجان ز درون
گوئيش هر دمي يگانه كسي
از همه دوستان مرا تو بسي
آن گزيني كه كرده اي از جان
نيست صورت نه نقش اين ميدان
پس مگو اينكه صورتست پديد
چون ز صورت دل تو معني ديد
اين چنين فهم كن خدا را هم
در همه روي او ببين هر دم
زانكه خلق است مظهر خالق
مينگر هر صباح در فالق
ز آسمان و زمين و هرچه در اوست
جز خدا را مبين نهان در پوست
نيك و بد را چو حق كند پيدا
ديدن غير او بد است و خطا
در تر و خشگ و شر و خير ببين
آن يكي را كزو شد اين تكوين
چون نظر همچنين شود بيني
آنچه بوده است و هم بود بيني
هر دمي صد جهان نو بيني
چون ورا بي شريك بگزيني
بي پري بر سماي روح پري
بي كف دست صد فتوح بري
در سرائي روي كه بيچون است
صورت چون بپيش آن دون است
صاف معني است وين صور دردند
اهل معني ز نقش جان بردند
در سراي امان شدند مقيم
همه رفتند شاد سوي نعيم
آن سرا چون نه زير و ني بالاست
درگهش زان ز خلق ناپيداست
آسمان و زمين شد آخر آن
گر سواري تو سوي آخر ران
اين جهان باش و خانۀ تنهاست
وان جهان قصر جانهاي شماست
گوييا خط عارض آن دلربا را كرده حفظ
طوطي اين آيينه گيتينما را كرده حفظ
جز خضر، عمر ابد ديگر نصيب كس نشد
خط او سرچشمه آب بقا را كرده حفظ
زعفراني ساخت در عشق تو ما را ضعف تن
كاه ما از جذبه رنگ كهربا را كرده حفظ
كاروان شب گذشت از دل فغاني برنخاست
پنبه غفلت به گوش ما صدا را كرده حفظ
خسته عشقيم و درد ما است محتاج وفا
از ره شوخي طبيب ما دوا را كرده حفظ
ناله بيتابي دل در فلك پيچيده است
شورش ديوانهام دارالشفا را كرده حفظ
با رضاي دل گزيدم خاك درگاه رضا
آنكه قصاب از گزند دهر ما را كرده حفظ
آن كز هنرش بلند گردد درجات
نقدي به كفش نيست به جز نقد حيات
مانند چنار گر كشد سر به فلك
جز دست تهي چه حاصل از جوهر ذات
درد از طفلي لازمه هر فردست
نتوان گفتن كس به جهان بيدردست
در زير فلك، شكسته رنگي عام است
هر سبزه كه زير سنگ رويد، زردست