وبلاگ رایگان دانلود فیلم و سریال رایگان ساخت وبلاگ رایگان
حذف در پنل کاربری [X]
فايلستان

ابزار وبمستر

فلك

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۹:۰۰:۳۲
فايلستان

دلم از نيستي چو ترسانيست

تنم از عافيت هراسانيست

در دل از تف سينه صاعقه‌ايست

بر تن از آب ديده توفانيست

گه دلم باد تافته گوييست

گه تنم خم گرفته چوگانيست

موي چون تاب خورده زوبيني است

مژه چون آب داده پيكانيست

روز در چشم من چو اهرمنيست

بند بر پاي من چو ثعبانيست

همچو لاله ز خون دل روييست

چون بنفشه ز زخم كف رانيست

زير زخمي ز زخم رنج و بلا

ديده پتكي و فرق سندانيست

راست مانند دوزخ و مالك

مر مرا خانه‌اي و دربانيست

گر مرا چشمه‌اي است هر چشمي

لب خشكم چرا چو عطشانيست؟

بر من اين خيره چرخ را گويي

همه ساله به كينه دندانيست

نيست درمان درد من معلوم

نيست يك درد كش نه درمانيست

نيست پايان شغل من پيدا

نيست يك شغل كش نه پايانيست

عجبا اين چه شوخ ديده تني است

ويحكا اين چه سخت سر جانيست

من نگويم همي كه محنت من

از فلانيست يا ز بهمانيست

نيست كس را گنه، چو بخت مرا

طالعي آفريده حرمانيست

نيست چاره چو روزگار مرا

آسماني فتاده خذلانيست

نه از اين اخترانم اقباليست

نه از اين روشنانم احسانيست

تيز مهري و شوخ برجيسي است

شوم تيري ونحس كيوانيست

گرچه در دل خليده اندوهيست

ورچه بر تن دريده خلقانيست،

نه چو من عقل را سخن سنجي است

نه چو من نظم را سخن دانيست

سخنم را برنده شمشيريست

هنرم را فراخ ميدانيست

دل من گر بخواهمش بحريست

طبع من گر بكاومش كانيست

طبع و دل خنجري و آينه‌ايست

رنج و غم صيقلي و افسانيست

تا شكفته است باغ دانش من

مجلس عقل را گل افشانيست

لعبتاني كه ذهن من زاده‌ست

لهو را از جمال كاشانيست

نيست خالي ز ذكر من جايي

گرچه شهريست يا بيابانيست

نكته‌اي رانده‌ام كه تاليفي است

قطعه‌اي گفته‌ام كه ديوانيست

بر طبع من از هنر نونو

هر زماني عزيز مهمانيست

همتم دامني كشد ز شرف

هركجا چرخ را گريبانيست

گر خزانيست حال من شايد

فكرت من نگر كه نيسانيست

ور خرابيست جاي من چه شود

گفتهٔ من نگر كه بستانيست

سخن تندرست خواه از من

گرچه جان در ميان بحرانيست

تجربت كوفته دليست مرا

نه خطايي در او نه طغيانيست

قيمت نظم را چو پرگاريست

سخن فضل را چو ميزانيست

انده ار چه بدآزمون تيريست

صبر تن دار نيك خفتانيست

اي برادر برادرت را بين

كه چگونه اسير ويرانيست

بينواييست مانده بر سختي

بانوا چون هزار دستانيست

تو چنان مشمرش كه مسعوديست

با دل خويش گو مسلمانيست

مانده در محكم و گران بنديست

بسته در تنگ و تيره زندانيست

اندر آن چه همي نگر امروز

كاو اسير دروغ و بهتانيست

گر چنين است كار خلق جهان

بد پسنديست، نابسامانيست

سخت شوريده كار گردونيست

نيك ديوانه سار كيهانيست

آن بر اين بي‌هوا چو مفتونيست

و اين بر آن بي‌گنه چو غضبانيست

آن به افعال صعب تنيني است

و اين به اخلاق سخت شيطانيست

آن لجوجيست سخت پيكاريست

و اين ركيكيست سست پيمانيست

هركسي را به نيك و بد يك چند

در جهان نوبتي و دورانيست

مقبلي را زيادتيست به جاه

مدبري را ز بخت نقصانيست

آن تن آسوده بر سر گنجيست

و اين دل آواره از پي نانيست

هر كجا تيز فهم داناييست

بندهٔ كند فهم نادانيست

تن خاكي چه پاي دارد كو

باد جان را دميده انبانيست

عمر چون نامه‌ايست از بد و نيك

نام مردم بر او چه عنوانيست

تا نگويي چو شعر برخوانم

كاين چه بسيار گوي كشخانيست

كرده‌ام نظم را معالج جان

ز آن كه از درد دل چو نالانيست

كز همه حاصلي مرا نظميست

گرچه ناسودمند برهانيست

بخرد هر كه خواهدم امروز

خلق را ارز من چه ارزانيست

تو يقين دان كه كارهاي فلك

در دل روز و شب چو پنهانيست

هيچ پژمرده نيستم كه مرا

هر زمان تازه تازه دستانيست

نيك و بد هرچه اندر اين گيتي است

به خرابيست يا به عمرانيست،

آدمي را ز چرخ تاثيريست

چرخ را از خداي فرمانيست

گشته حالي چو بنگري، داني

كه قوي فعل حال گردانيست
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

تفكر

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۹:۰۰:۳۱
فايلستان

به اصل خويش يك ره نيك بنگر

كه مادر را پدر شد باز و مادر

جهان را سر به سر در خويش مي‌بين

هر آنچ آمد به آخر پيش مي‌بين

در آخر گشت پيدا نفس آدم

طفيل ذات او شد هر دو عالم

نه آخر علت غايي در آخر

همي گردد به ذات خويش ظاهر

ظلومي و جهولي ضد نورند

وليكن مظهر عين ظهورند

چو پشت آينه باشد مكدر

نمايد روي شخص از روي ديگر

شعاع آفتاب از چارم افلاك

نگردد منعكس جز بر سر خاك

تو بودي عكس معبود ملايك

از آن گشتي تو مسجود ملايك

بود از هر تني پيش تو جاني

وز او در بسته با تو ريسماني

از آن گشتند امرت را مسخر

كه جان هر يكي در توست مضمر

تو مغز عالمي زان در مياني

بدان خود را كه تو جان جهاني

تو را ربع شمالي گشت مسكن

كه دل در جانب چپ باشد از تن

جهان عقل و جان سرمايهٔ توست

زمين و آسمان پيرايهٔ توست

ببين آن نيستي كو عين هستي است

بلندي را نگر كو ذات پستي است

طبيعي قوت تو ده هزار است

ارادي برتر از حصر و شمار است

وز آن هر يك شده موقوف آلات

ز اعضا و جوارح وز رباطات

پزشكان اندر آن گشتند حيران

فرو ماندند در تشريح انسان

نبرده هيچكس ره سوي اين كار

به عجز خويش هر يك كرده اقرار

ز حق با هر يكي حظي و قسمي است

معاد و مبدا هر يك به اسمي است

از آن اسمند موجودات قائم

بدان اسمند در تسبيح دائم

به مبدا هر يكي زان مصدري شد

به وقت بازگشتن چون دري شد

از آن در كامد اول هم بدر شد

اگرچه در معاش از در به در شد

از آن دانسته‌اي تو جمله اسما

كه هستي صورت عكس مسما

ظهور قدرت و علم و ارادت

به توست اي بندهٔ صاحب سعادت

سميعي و بصيري، حي و گويا

بقا داري نه از خود ليك از آنجا

زهي اول كه عين آخر آمد

زهي باطن كه عين ظاهر آمد

تو از خود روز و شب اندر گماني

همان بهتر كه خود را مي‌نداني

چو انجام تفكر شد تحير

در اينجا ختم شد بحث تفكر



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

نوحه

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۹:۰۰:۳۰
فايلستان

اين آسمان صدق و درو اختر صفاست؟

يا روضهٔ مقدس فرزند مصطفاست؟

اين داغ سينهٔ اسدالله و فاطمه است؟

يا باغ ميوهٔ دل زهرا و مرتضاست؟

اي ديده، خوابگاه حسين عليست اين؟

يا منزل معالي و معمورهٔ علاست؟

اي تن، تويي و اين صدف در «لو كشف»؟

اي دل تويي، و اين گهر كان «هل اتا» ست؟

اي جسم، خاك شو، كه بيابان محنتست

وي چشم؟ آب ريز، كه صحراي كربلاست

سرها برين بساط، مگر كعبهٔ دلست؟

رخها بر آستانه، مگر قبلهٔ دعاست؟

اي بر كنار و دوش نبي بوده منزلت

قنديل قبهٔ فلكي خاك اين هواست

تو شمع خاندان رسولي به راستي

پيش تو همچو شمع بسوزد درون راست

بر حالت تو رقت قنديل و سوز شمع

جاي شگفت نيست، نشاني ازين عزاست

قنديل ازين دليل كه: زردست روشنست

كو را حرارت از جگر ماتم شماست

هر سال تازه مي‌شود اين درد سينه سوز

سوزي كه كم نگردد و دردي كه بي‌دواست

كار فتوت از دل و دست تو راست شد

اندرجهان بگوي كه: اين منزلت كراست؟

در آب و آتشيم چو قنديل بر سرت

آبي كه فيضش از مدد آتش عناست

قنديل اگر هواي تو جويد بديع نيست

زيرا كه گوهر تو ز درياي «لافتا» ست

زرينه شمع بر سرقبرت چو موم شد

زان آتشي كه از جگر مؤمنان بخاست

اي تشنهٔ فرات، يكي ديده بازكن

كز آب ديده بر سر قبر تو دجله‌هاست

آتش، عجب، كه در دل گردون نيوفتاد!

در ساعتي كه آن جگر تشنه آب خواست

شمشير تا ز بد گهري در تو دست برد

نامش هميشه هندو و سر تيزو بي‌وفاست

از بهر كشتن تو به كشتن يزيد را

لايق نبود، كشتن او لعنت خداست

آن پيرهن كه گشت به دست حسود چاك

اندر بر معاويه ديريست تا قباست

فرزند بر عداوت آبا پراگند

تخم خصومتي كه چنين لعنتش سزاست

گرديست بر ضمير تو، زان خاكسار و ما

بر گورت آب ديده فشانان ز چپ و راست

با دوستان خويشتن از راه دشمني

رويت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟

گردون ناسزا ز شما عذر خواه شد

امروز اگر قبول كني عذر او سزاست

شاهان بپرسش تو ز هر كشور آمدند

وانگه ببندگي تو راضي، گرت رضاست

از آب چشم مردم بيگانه گرد تو

گرداب شد، چنان كه برون شد به آشناست

حالت رسيدگان غمت را گرفت شور

شورابهٔ دو ديدهٔ يك يك برين گواست

كار مخالف تو برون افتد از نوا

چون در عراق ساز حسيني كنند راست

بر عود تربت تو چوشكر بسوختيم

از شكرت بپرس كه: اين آتش از كجاست؟

چون كاه ميكشد به خود اين چهرهاي زرد

اين عود زن نگار، كه همرنگ كهرباست

عودي كه ميوهٔ دل زهرا درو بود

نشگفت اگر شكوفهٔ او زهرهٔ سماست

صندوق تو ز روي به زر در گرفته‌ايم

وين زرفشاني ارچه برويست بي‌رياست

روزي ز سر گذشت تو ديدم حكايتي

زان روز باز پيشهٔ من نوحه و بكاست

تا ميل قبهٔ تو در آمد به چشم من

تاريكي از دو چشم جهان بين من جداست

بر تربت تو وقف كنم كاسهاي چشم

زيرا كه كيسهٔ زرم از سيم بي‌نواست

تابوت تو ز ديده مرصع كنم به لعل

وين كار كردنيست، كه تابوت پادشاست

چشم ارز خون دل شودم تيره، باك نيست

در جيب و كيسه خاك تو دارم، كه توتياست

چون خاك عنبرين ترا نيست آهويي

مانندش ار به نافهٔ چيني كنم خطاست

قلب سياه سيم تنم زر ناب شد

زين خاك سرخ فام، كه همرنگ كهرباست

كردم به حله روي ز پيشت به حيله، ليك

پايم نمي‌رود، كه مرا ديده از قفاست



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

نيستان

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۹:۰۰:۲۹
فايلستان

بشنو اين ني چون شكايت مي‌كند

از جداييها حكايت مي‌كند

كز نيستان تا مرا ببريده‌اند

در نفيرم مرد و زن ناليده‌اند

سينه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگويم شرح درد اشتياق

هر كسي كو دور ماند از اصل خويش

باز جويد روزگار وصل خويش

من به هر جمعيتي نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هركسي از ظن خود شد يار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نيست

ليك چشم و گوش را آن نور نيست

تن ز جان و جان ز تن مستور نيست

ليك كس را ديد جان دستور نيست

آتشست اين بانگ ناي و نيست باد

هر كه اين آتش ندارد نيست باد

آتش عشقست كاندر ني فتاد

جوشش عشقست كاندر مي فتاد

ني حريف هركه از ياري بريد

پرده‌هااش پرده‌هاي ما دريد

همچو ني زهري و ترياقي كي ديد

همچو ني دمساز و مشتاقي كي ديد

ني حديث راه پر خون مي‌كند

قصه‌هاي عشق مجنون مي‌كند

محرم اين هوش جز بيهوش نيست

مر زبان را مشتري جز گوش نيست

در غم ما روزها بيگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باك نيست

تو بمان اي آنك چون تو پاك نيست

هر كه جز ماهي ز آبش سير شد

هركه بي روزيست روزش دير شد

در نيابد حال پخته هيچ خام

پس سخن كوتاه بايد والسلام

بند بگسل باش آزاد اي پسر

چند باشي بند سيم و بند زر

گر بريزي بحر را در كوزه‌اي

چند گنجد قسمت يك روزه‌اي

كوزهٔ چشم حريصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر كه را جامه ز عشقي چاك شد

او ز حرص و عيب كلي پاك شد

شاد باش اي عشق خوش سوداي ما

اي طبيب جمله علتهاي ما

اي دواي نخوت و ناموس ما

اي تو افلاطون و جالينوس ما

جسم خاك از عشق بر افلاك شد

كوه در رقص آمد و چالاك شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسي صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمي

همچو ني من گفتنيها گفتمي

هر كه او از هم‌زباني شد جدا

بي زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونك گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوي زان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده‌اي

زنده معشوقست و عاشق مرده‌اي

چون نباشد عشق را پرواي او

او چو مرغي ماند بي‌پر واي او

من چگونه هوش دارم پيش و پس

چون نباشد نور يارم پيش و پس

عشق خواهد كين سخن بيرون بود

آينه غماز نبود چون بود

آينت داني چرا غماز نيست

زانك زنگار از رخش ممتاز نيست
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

آينه

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۹:۰۰:۲۸
فايلستان

بيا تا قدر يك ديگر بدانيم

كه تا ناگه ز يك ديگر نمانيم

چو مؤمن آينه مؤمن يقين شد

چرا با آينه ما روگرانيم

كريمان جان فداي دوست كردند

سگي بگذار ما هم مردمانيم

فسون قل اعوذ و قل هو الله

چرا در عشق همديگر نخوانيم

غرض‌ها تيره دارد دوستي را

غرض‌ها را چرا از دل نرانيم

گهي خوشدل شوي از من كه ميرم

چرا مرده پرست و خصم جانيم

چو بعد از مرگ خواهي آشتي كرد

همه عمر از غمت در امتحانيم

كنون پندار مردم آشتي كن

كه در تسليم ما چون مردگانيم

چو بر گورم بخواهي بوسه دادن

رخم را بوسه ده كاكنون همانيم

خمش كن مرده وار اي دل ازيرا

به هستي متهم ما زين زبانيم



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

آينه

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۹:۰۰:۲۸
فايلستان

هر چند كه يار سر گرانست به تو

غمگين نشوي كه مهربانست به تو

دلدار مثال صورت آينه است

تا تو نگراني نگرانست به تو
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

خمش

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۹:۰۰:۲۶
فايلستان

مرا سوداي آن دلبر ز دانايي و قرايي

برون آورد تا گشتم چنين شيدا و سودايي

سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد

شعار زهد پوشيدم پي خيرات افزايي

درآمد عشق در مسجد بگفت اي خواجه مرشد

بدران بند هستي را چه دربند مصلايي

به پيش زخم تيغ من ملرزان دل بنه گردن

اگر خواهي سفر كردن ز دانايي به بينايي

بده تو داد اوباشي اگر رندي و قلاشي

پس پرده چه مي‌باشي اگر خوبي و زيبايي

فراري نيست خوبان را ز عرضه كردن سيما

بتان را صبر كي باشد ز غنج و چهره آرايي

گهي از روي خود داده خرد را عشق و بي‌صبري

گهي از چشم خود كرده سقيمان را مسيحايي

گهي از زلف خود داده به مؤمن نقش حبل الله

ز پيچ جعد خود داده به ترسايان چليپايي

تو حسن خود اگر ديدي كه افزونتر ز خورشيدي

چه پژمردي چه پوسيدي در اين زندان غبرايي

چرا تازه نمي‌باشي ز الطاف ربيع دل

چرا چون گل نمي‌خندي چرا عنبر نمي‌سايي

چرا در خم اين دنيا چو باده بر نمي‌جوشي

كه تا جوشت برون آرد از اين سرپوش مينايي

ز برق چهره خوبت چه محروم است يعقوبت

الا اي يوسف خوبان به قعر چه چه مي‌پايي

ببين حسن خود اي نادان ز تاب جان او تا دان

كه مؤمن آينه مؤمن بود در وقت تنهايي

ببيند خاك سر خود درون چهره بستان

كه من در دل چه‌ها دارم ز زيبايي و رعنايي

ببيند سنگ سر خود درون لعل و پيروزه

كه گنجي دارم اندر دل كند آهنگ بالايي

ببيند آهن تيره دل خود را در آيينه

كه من هم قابل نورم كنم آخر مصفايي

عدم‌ها مر عدم‌ها را چو مي‌بيند به دل گشته

به هستي پيش مي‌آيد كه تا دزدد پذيرايي

به هر سرگين كجا گشتي مگس را گر خبر بودي

كه آيد از سرشت او به سعي و فضل عنقايي

چو ابن الوقت شد صوفي نگردد كاهل فردا

سبك كاهل شود آن كس كه باشد گول و فردايي

ميان دلبران بنشين اگر نه غري و عنين

ميان عاشقان خو كن مباش اي دوست هرجايي

ايا ماهي يقين گشتت ز درياي پس پشتت

بگردان روي و واپس رو چو تو از اهل دريايي

نداي ارجعي بشنو به آب زندگي بگرو

درآ در آب و خوش مي‌رو به آب و گل چه مي‌پايي

به جان و دل شدي جايي كه ني جان ماند و ني دل

به پاي خود شدي جايي كه آن جا دست مي‌خايي

ز خورشيد ازل زر شو به زر غير كمتر رو

كه عشق زر كند زردت اگر چه سيم سيمايي

تو را دنيا همي‌گويد چرا لالاي من گشتي

تو سلطان زاده‌اي آخر منم لايق به لالايي

تو را دريا همي‌گويد منت مركب شوم خوشتر

كه تو مركب شوي ما را به حمالي و سقايي

خمش كن من چو تو بودم خمش كردم بياسودم

اگر تو بشنوي از من خمش باشي بياسايي
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

آينه

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۹:۰۰:۲۶
فايلستان

دايم پيش خود نهي آينه را هرآينه

ز آنك نظير نيستت جز كه درون آينه

در تو كجا رسم تو را همچو خيال روي تو

در دل و جان و در نظر منظره هست و جاي نه

هم تو منزهي ز جا هم همه جاي حاضري

آيت بي چگونگي در تو و در معاينه

از سوي تو موحدي از سوي من مشبهي

جانب تو مواصله جانب من مباينه



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

آينه

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۹:۰۰:۲۵
فايلستان

شدم به سوي چه آب همچو سقايي

برآمد از تك چه يوسفي معلايي

سبك به دامن پيراهنش زدم من دست

ز بوي پيرهنش ديده گشت بينايي

به چاه در نظري كردم از تعجب من

چه از ملاحت او گشته بود صحرايي

كليم روح به هر جا رسيد ميقاتش

اگر چه كور بود گشت طور سينايي

زنخ ز دست رقيبي كه گفت از چه دور

از اين سپس منم و چاه و چون تو زيبايي

كسي كه زنده شود صد هزار مرده از او

عجب نباشد اگر پير گشت برنايي

هزار گنج گداي چنين عجب كاني

هزار سيم نثار لطيف سيمايي

جهان چو آينه پرنقش توست اما كو

به روي خوب تو بي‌آينه تماشايي

سخن تو گو كه مرا از حلاوت لب تو

نه عقل ماند و نه انديشه‌اي و ني رايي
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]

نور

۲۴ فروردين ۱۴۰۳
۰۹:۰۰:۲۴
فايلستان

به من نگر كه منم مونس تو اندر گور

در آن شبي كه كني از دكان و خانه عبور

سلام من شنوي در لحد خبر شودت

كه هيچ وقت نبودي ز چشم من مستور

منم چو عقل و خرد در درون پرده تو

به وقت لذت و شادي به گاه رنج و فتور

شب غريب چو آواز آشنا شنوي

رهي ز ضربت مار و جهي ز وحشت مور

خمار عشق درآرد به گور تو تحفه

شراب و شاهد و شمع و كباب و نقل و بخور

در آن زمان كه چراغ خرد بگيرانيم

چه‌هاي و هوي برآيد ز مردگان قبور

ز هاي و هوي شود خيره خاك گورستان

ز بانگ طبل قيامت ز طمطراق نشور

كفن دريده گرفته دو گوش خود از بيم

دماغ و گوش چه باشد به پيش نفخه صور

به هر طرف نگري صورت مرا بيني

اگر به خود نگري يا به سوي آن شر و شور

ز احولي بگريز و دو چشم نيكو كن

كه چشم بد بود آن روز از جمالم دور

به صورت بشرم‌هان و هان غلط نكني

كه روح سخت لطيفست عشق سخت غيور

چه جاي صورت اگر خود نمد شود صدتو

شعاع آينه جان علم زند به ظهور

دهل زنيد و سوي مطربان شهر تنيد

مراهقان ره عشق راست روز ظهور

به جاي لقمه و پول ار خداي را جستي

نشسته بر لب خندق نديديي يك كور

به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادي

دهان بسته تو غماز باش همچون نور
 



موضوعات مرتبط:
برچسب‌ها: ،
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
فايلستان
مركز دانلود فايل
نام و نام خانوادگی :
ایمیل:
عنوان پیغام:
پیغام :
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به فايلستان است. || طراح قالب avazak.ir