فلك
خورشيد چو بر فلك زند رايت نور
در پرتو آن خيره شود ديده ز دور
و آن دم كه كند ز پردهٔ ابر ظهور
فالناظر يجتليه من غير قصور
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
خورشيد چو بر فلك زند رايت نور
در پرتو آن خيره شود ديده ز دور
و آن دم كه كند ز پردهٔ ابر ظهور
فالناظر يجتليه من غير قصور
غريبي بس مرا دلگير دارد
فلك بر گردنم زنجير دارد
فلك از گردنم زنجير بردار
كه غربت خاك دامنگير دارد
فلك در قصد آزارم چرائي
گلم گر نيستي خارم چرائي
ته كه باري ز دوشم بر نداري
ميان بار سربارم چرايي
خورشيد، كه او زير و زبر ميگردد
از تو،به اميد يك نظر ميگردد
ذوقِ شكَرِ شُكْرِ تو طوطي فلك
تا يافت، از آن وقت، به سر ميگردد
گر در همه عمر در سفر خواهي بود
همچون فلكي زير و زبر خواهي بود
هر چند سلوك بيشتر خواهي كرد
هر لحظه ز پس مانده تر خواهي بود
فلك زار و نزارم كردي آخر
جدا از گلعذارم كردي آخر
ميان تختهٔ نرد محبت
شش و پنجي بكارم كردي آخر
در وصفِ تو، عقل، طبعِ ديوانه گرفت
جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت
چون شمع تجلّي تو آمد به ظهور
طاووسِ فلك، مذهبِ پروانه گرفت
اي خورده غم تو يك به يك چنديني
در شوق تو مَردُم و مَلَك چنديني
چون درتو نميرسد فلك يك ذره
چه سود ز گشتن فلك چنديني
هم چار گهر، چاكر دربان تواند
هم هفت فلك، حلقهٔ ايوان تواند
جانهاي جهانيان، درين حبس حواس،
اجراخور نايبان ديوان تواند
اي گوهر كانِ فضل و درياي علوم
وز راي تو دُرِّ دُرجِ گردون منظوم
بر هفت فلك نديد و در هشت بهشت
نُه چرخ، چو تو، پيشروِ ده معصوم