مرثيه
گر سرم بود بريده ز قفا شمر لعين
برد انگشت مرا بجدل از بهر نگين
بهر يك بند عذاري بنمودي تو كمين
تا كني قطع دو دستان من اي بد اختر
ساربان من پسر فاطمه ام اي كافر
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
گر سرم بود بريده ز قفا شمر لعين
برد انگشت مرا بجدل از بهر نگين
بهر يك بند عذاري بنمودي تو كمين
تا كني قطع دو دستان من اي بد اختر
ساربان من پسر فاطمه ام اي كافر
مباد گوئي كه بُد خاك سيه بسترم
مباد گوئي كه بُد لباس كهنه برم
مباد گوئي نبود چادر و هم معجرم
شود جگر خون پدر ز چشم گريان تو
مباد در نزد باب شكوه زمين سر كني
ز قلت آب و نان چشم سيه تر كني
برادرم را ز من فسرده خاطر كني
پُرست از درد غم قلب پريشان تو
ز چيست از همرهان قطع نظر كردهٔ
خلاص از غم شدي رو بسفر كردهٔ
ز چوب شمر لعين عجب حذركردهٔ
چسان تسلي دهم دلم ز فقدان تو
چرا ز گفتار ماند لعل شكر خوار تو
چرا ز رفتار ماند قامت دلدار تو
ز چيست پژمرده شد نوگل رخسار تو
ببين كه عمه كند ناله ز هجران تو
ز بس كه روز شبان پدرپدرگفتهُٔ
عاقبت از هجر باب از اين جهان رفتهٔ
خوشا بحالت روان نزد پدركشتهٔ
شوم فداي تو و آن دل بريان تو
آخر اي ظالم بي دين جگرم خون كردي
هر دو دستان من از بند بيرون كردي
ز اين عزا غم بدل فاطمه افزون كردي
عاصي زار كند خاك دو عالم ير سر
ساربان من پسر فاطمه ام اي كافر
آب بندند دراول رخ طفلان حسين
سوزد آفاق از آن ديده گريان حسين
ز آه طفلان حسين و دل بريان حسين
تيره گردد همه عالم وامكان زينب
بيني از هر طرفي ز امر يزيد غدار
سپه كوفي وشامي چه پياده چه سوار
صف بصف از پي هم آمده افزون ز شمار
همه برقتل حسين تو شتابان زينب
موپريشان زينب
خبرنداري پدر چسان كه زاري كنان
نشسته پهلوي تو زغم بود مو كنان
زديده افشان كند ژاله برخ هرزمان
نظر نما يكدمي حال اسيران تو