سپند
گفتي چو ني بيا كه چون روزم خوش
چون روز همي درم ميدوزم خوش
تا روي چو آتشت بديدم چو سپند
ميسوزم و ميسوزم و ميسوزم خوش
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
گفتي چو ني بيا كه چون روزم خوش
چون روز همي درم ميدوزم خوش
تا روي چو آتشت بديدم چو سپند
ميسوزم و ميسوزم و ميسوزم خوش
قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ. اي محمد (ص)، گوي ايشان را كه افزوني در علم و حكمت، و اين فضل و كرامت در يد خدا است، آن كس را دهد كه خود خواهد.
گفتار آسمان مر كليمه اخلاص را چنانست كه آسمان يك چيز است همچون يك شهاده و اندر آسمان دو حالست چون جنبش و آرام برابر نفي و اثبات اندر شهاده جنبش چون نفي و آرام چون اثبات اندرآسمان سه نور است چون آفتاب و ديگر ماهتاب و سه ديگر ستارگان برابر سه حرف كه بنياد شهاده برآنست و اندر آسمان چهار طبع است چون گرمي و سردي و تري و خشكي برابر چهار كليمه شهاده و اندر آسمان هفت ستاره پادشاهست چون زحل و مشتري و مريخ و شمس و زهره و عطارد و قمر برابر هفت فصل شهاده و اندرآسمان دوازده برجست چون حمل و ثور و جوزا و سرطان و اسد و سنبله و ميزان و عقرب و قوس و جدي و دلوو و حوت برابر دوازده حرف كه اندر شهادتست.
نام نيكوكاريِ تو در انحا و ارجاءِ گيتي سفر كند و ارتجاءِ خلق بروزگارِ تو بيفزايد كه هرك نيك انجاميِ كار جويد.
اي حريم بارگاهت كعبه ملك و ملك !
ساحتت را روضه فردوس حدي مشترك
در خط از عكس خطوطت ، سطح لوح لاجورد
در گل از سهم اساست ، پاي وهم تيز تك
از فروغ شمسه ديوار ايوانت به شب
ذره ها را در هوا بتوان شمردن يك به يك
پاسبانان دور بامت كه با عرشند راست
زنده مي دارند شب ز آواز تسبيح ملك
باغبار كيمياي خاك در گاه تو زر
سر زند بر سنگ اگر جوهر نمايد بر محك
با رگاهت قبله گاه مشگ مويان خطا
آستانت قبله جاي ماهرويان نمك
جنت وصحنت مقابل مي نهد استاد عقل
گفت رضوان : هان بيا ! آن عرصه لي ، وين خصه لك
خا ر و خاشاك غذايت مي فرستند هر صباح
گلشن فردوس را فراش بر رسم ملك
ز اشتياق خوض روض كوثر مشربت
مي شود ماه سما هر ماه بر شكل سمك
ز اعتدال نو بهار گلشنت در مهرگان
مي دماند خيري از ازهار وگلبرگ از خسك
چرخ خورشيد جلالي ايمن از تغيير هدم
سد يا جوج بلايي فارغ از تخريب دك
مآهير بر صدر تو جمشيد ست بر عرش سبا
شاه بر تخت تو خورشيد ست بر اوج فلك
حزم هشيارست قصر ملك اين را پاسبان
نيس بي آن آب را حكم تصرف بر نمك
آن جهانداري كه از آواز كوشش هر زمان
چون خلافت با علي بوده است و زهرا بي فدك
تا به تيغ زرنگاري از روي گيتي هر صباح
خط مشك افشان شب را مي كند خورشيد حك
اين بهشت آباد خرم بر شما فرخنده باد
مسكن احباب جنت منزل اعداد درك
جوانمردان طريقت ايشانند كه بغير ميننگرند، ديده همت بكس باز نكنند خويشتن را در بيداء كبرياء احديت گم كرده آتش حسرت در كلبه وجود خود زده در درياي هيبت بموج دهشت غرق گشته، خردها حيران دلها ياوان، بيسر و بيسامان بينام و بينشان.
خداوند است جلّ جلاله كه هر آنچ عزيزتر و شريف تر پنهان كند در بي قدري محقّر: عسل با حلاوت در نحل حقير نهاده، ابريشم با لطافت در آن كرمك ضعيف پنهان كرده، درّ شب افروز در صدف وحش تعبيه كرده، مشك با قيمت از ناف آهوي دشتي پديد آورده.
كودكي كوزهاي شكست و گريست
كه مرا پاي خانه رفتن نيست
چه كنم، اوستاد اگر پرسد
كوزهٔ آب ازوست، از من نيست
زين شكسته شدن، دلم بشكست
كار ايام، جز شكستن نيست
چه كنم، گر طلب كند تاوان
خجلت و شرم، كم ز مردن نيست
گر نكوهش كند كه كوزه چه شد
سخنيم از براي گفتن نيست
كاشكي دود آه ميديدم
حيف، دل را شكاف و روزن نيست
چيزها ديده و نخواستهام
دل من هم دل است، آهن نيست
روي مادر نديدهام هرگز
چشم طفل يتيم، روشن نيست
كودكان گريه ميكنند و مرا
فرصتي بهر گريه كردن نيست
دامن مادران خوش است، چه شد
كه سر من بهيچ دامن نيست
خواندم از شوق، هر كه را مادر
گفت با من، كه مادر من نيست
از چه، يكدوست بهر من نگذاشت
گر كه با من، زمانه دشمن نيست
ديشب از من، خجسته روي بتافت
كاز چه معنيت، ديبه بر تن نيست
من كه ديبا نداشتم همه عمر
ديدن، اي دوست، چو شنيدن نيست
طوق خورشيد، گر زمرد بود
لعل من هم، به هيچ معدن نيست
لعل من چيست، عقدههاي دلم
عقد خونين، بهيچ مخزن نيست
اشك من، گوهر بناگوشم
اگر گوهري به گردن نيست
كودكان را كليج هست و مرا
نان خشك از براي خوردن نيست
جامهام را به نيم جو نخرند
اين چنين جامه، جاي ارزن نيست
ترسم آنگه دهند پيرهنم
كه نشاني و نامي از تن نيست
كودكي گفت: مسكن تو كجاست
گفتم: آنجا كه هيچ مسكن نيست
رقعه، دانم زدن به جامهٔ خويش
چه كنم، نخ كم است و سوزن نيست
خوشهاي چند ميتوانم چيد
چه توان كرد، وقت خرمن نيست
درسهايم نخوانده ماند تمام
چه كنم، در چراغ روغن نيست
همه گويند پيش ما منشين
هيچ جا، بهر من نشيمن نيست
بر پلاسم نشاندهاند از آن
كه مرا جامه، خز ادكن نيست
نزد استاد فرش رفتم و گفت
در تو فرسوده، فهم اين فن نيست
همگنانم قفا زنند همي
كه ترا جز زبان الكن نيست
من نرفتم بباغ با طفلان
بهر پژمردگان، شكفتن نيست
گل اگر بود، مادر من بود
چونكه او نيست، گل بگلشن نيست
گل من، خارهاي پاي من است
گر گل و ياسمين و سوسن نيست
اوستادم نهاد لوح بسر
كه چو تو، هيچ طفل كودن نيست
من كه هر خط نوشتم و خواندم
بخت با خواندن و نوشتن نيست
پشت سر اوفتادهٔ فلكم
نقص حطي و جرم كلمن نيست
مزد بهمن همي ز من خواهند
آخر اين آذر است، بهمن نيست
چرخ، هر سنگ داشت بر من زد
ديگرش سنگ در فلاخن نيست
چه كنم، خانهٔ زمانه خراب
كه دلي از جفاش ايمن نيست
در تعلق كوه آهن در شمار سوزن است
در تجرد سوزني همسنگ كوه آهن است
پاك كن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش، سر گشته پرويزن است
پاك گوهر را نباشد روزي از خاك وطن
سنگ بندد بر شكم ياقوت تا در معدن است
تا لب ناني به دست آرم چه خونها مي خورم
دست كوته را تنور رزق چاه بيژن است
گفتگوي عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پيش گوش سنگين گفتن است
دل در آزارست تا با عقل و هوش آميخته است
شعله فريادي است تا آب و نمك در روغن است
چون نگيرد آه را دل در فضاي آسمان؟
دوزخ دود سبكرو، خانه بي روزن است