اجل
نيست پرواي اجل دلزدهٔ هستي را
شمع ماتم ز چه دلگير ز مردن باشد؟
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
نيست پرواي اجل دلزدهٔ هستي را
شمع ماتم ز چه دلگير ز مردن باشد؟
قرآن بر نبشتهاي پيشينگان اندر است و اين سه حال قرآن برابر است با سه حرف كه بنياد شهاده بر آنست، و قرآن را پيغمبر عليه السلام بچهار حال بيرون آورد تنزيل و شريعت و دعوت و رسالت برابر چهار سخن اندر شهاده، و قرآن هفت هفت يكي است برابر هفت فصل شهاده، و قرآن بر دوازده رويست چون امر و نهي و وعده و وعيد و ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و خبر و قصه و حروف معجم و حروف مفرد برابر با دوازده حرف شهاده.
مشتي خاك را چه اهليّت آن بود كه سكّان حظائر قوس و خطباء منابر انس پيش وي سجده كنند.نه نه ،كه آن مرتبت و منقبت و منزلت نه دربان گل را بود كه آن سلطان دل را بود.
قوه فكر چون مشغول شود به امور روحانى و روى به معارف حقيقى آرد. او شجره مباركه است؛ زيرا همچنان كه درخت را شاخه است، فكر را نيز شاخه هاست كه به واسطه آن به نور يقين رسند؛ چنان كه در قرآن آمد: «الَّذِي جَعَلَ لَكُم مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نَارا» (يس: ۸۰). الشجره، فكرت است و سبزى او آن است كه مطلع شود بر طريق نظر و باز گشتن به عالم قدس.
بيا كه نور سماوات خاك را آراست
شكوفه نور حقست و درخت چون مشكات
جهان پر از خضر سبزپوش داني چيست
كه جوش كرد ز خاك و درخت آب حيات
ز لامكان برسيدست حور سوي ملك
ز بيجهت برسيدست خلد سوي جهات
طيور نعره ارني هميزنند چرا
كه طور يافت ربيع و كليم جان ميقات
به باغ آي و قيامت ببين و حشر عيان
كه رعد نفخه صور آمد و نشور موات
اذان فاخته ديديم و قامت اشجار
خموش كن كه سخن شرط نيست وقت صلات
هشدار كه هر ذرّه حسابست در اينجا
ديوان حسابست و كتابست در اينجا
حشرست و نشورست و صراطست و قيامت
ميزان ثوابست و عقابست در اينجا
فردوس برين است يكي را و يكي را
آزار و جحيمست و عذابست در اينجا
آن را كه حساب عملش لحظه به لحظه است
با دوست خطابست و عتابست در اينجا
آن را كه گشودست ز دل چشم بصيرت
بيند چه حسابست و چه كتابست در اينجا
بيند همه پاداش عمل تاره به تاره
با خويش مر آن را كه حسابست در اينجا
با زاهدش ار هست خطابي به قيامت
با ماش هم امروز خطابست در اينجا
امروز به پاداش شهيدان محبّت
زان روي برافكنده نقابست در اينجا
آن را كه قيامت خوش و نزديك نمايد
از گرمي تعجيل دل آبست در اينجا
دوري كه نبيند مگر از دور قيامت
در ديده ي تنگش چو سرابست در اينجا
بيدار نگردد مگر از صور سرافيل
مستغرق غفلت كه بخوابست در اينجا
هشدار كه سنجد عمل خويشتن اي فيض
سرسوي حق و پا به ركابست در اينجا
صد شكر كه دل هاي عزيزان همه آنجا
معمور بود گرچه خرابست در اينجا
باش دايم اي پسر با ياد حق
گر خبر داري ز عدل و داد حق
زنده دار از ذكر صبح و شام را
در تغافل مگذران ايام را
ياد حق آمد غذا اين روح را
مرهم آمد اين دل مجروح را
ياد حق گر مونس جانت بود
كي هواي كاخ و ايوانت بود
گر زماني غافل از رحمن شوي
اندر آن دم همدم شيطان شوي
مومنا ذكر خدا بسيار گوي
تا بيابي در دو عالم آب روي
ذكر را اخلاص ميبايد نخست
ذكر بي اخلاص كي باشد درست
ذكر بر سه وجه باشد بي خلاف
تو نداني اين سخن را از گزاف
عام را نبود به جز ذكر لسان
ذكر خاصان باشد از دل بي گمان
ذكر خاص الخاص ذكر سر بود
هر كه ذاكر نيست او خاسر بود
ذكر بي تعظيم گفتن بدعتست
واندر آن يك شرط ديگر حرمتست
هست بر هر عضو را ذكر دگر
هفت اعضا راست ذكري اي پسر
ياري هر عاجز آمد ذكر دست
ذكر پاخويشان زيارت كردنست
ذكر چشم از خوف حق بگريستن
باز در آيات او نگريستن
استماع قول حق دان ذكر گوش
تا تواني روز و شب در ذكر كوش
اشتياق حق بود ذكر دلت
كوش تا اين ذكر گردد حاصلت
آنكه ازجهلست دايم در گناه
كي حلاوت يابد از ذكر الله
خواندن قرآن بود ذكر لسان
هر كرا اين نيست هست از مفلسان
شكر نعمتهاي حق ميگو مدام
تا كند حق بر تو نعمتها تمام
حمد حق را بر زبان بسياردار
تا شوي از نار حرمان رستگار
لب مجنبان جز بذكر كردگار
زانكه پاكان را همين بودست كار
از قعر گل سياه تا اوج زحل
كردم همه مشكلات گيتي را حل
بيرون جستم ز قيد هر مكر و حيل
هر بند گشاده شد مگر بند اجل
كنونت كه امكان گفتار است
بگو اي برادر به لطف و خوشي
كه فردا چو پيك اجل در رسيد
به حكم ضرورت زبان دركشي