مرثيه
شمر چون بر سينه او جا نمود
ديده حق بين شه دين وانمود
قطره از آب تقاضا نمود
كرد چرا تشنه سروي جدا
كرب و بلا نور دو عينم كجاست
سيد مظلوم حسينم كجاست
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
شمر چون بر سينه او جا نمود
ديده حق بين شه دين وانمود
قطره از آب تقاضا نمود
كرد چرا تشنه سروي جدا
كرب و بلا نور دو عينم كجاست
سيد مظلوم حسينم كجاست
عون چه شد جعفر بييار كو
قاسم بيمونس و غمخوار كو
حضرت عباس علمدار كو
كو علي اكبر فرخ لقا
كرب و بلا نور دو عينم كجاست
سيد مظلوم حسينم كجاست
مونس من مونس و غمخوار داشت
دادرس و ياور و انصار داشت
يار و علمدار و مددكار داشت
نيست چرا يك تن از ايشان بجا
كرب و بلا نور دو عينم كجاست
سيد مظلوم حسينم كجاست
هر شب جمعه به خروش و نوا
فاطمه طاهره خيرالنسا
روي نمايد به سوي نينوا
گريد و گويد به صف كربلا
كرب و بلا نور دو عينم كجاست
سيد مظلوم حسينم كجاست
بر فلك آستين زهد افشاند
دل او رغبت از جهان در چيد
پيش چشم ضمير حقبينش
در جهان هر چه ناپديد پديد
به جهان گوهري گرانمايه
اين چنين بندهاي گران نخريد
دل من كان جهان معني ديد
ذره ذره نور حق را جلوه گاهي ديگر است
يك بيك بر وحدت ذاتش گواهي ديگر است
اهل دل بينند در هر ذره از حق جلوه
هر دم ايشانرا برخسارش نگاهي ديگر است
ديده حق بين نه بيند غير حق در هر چه هست
لاجرم او را بهر جا سجده گاهي ديگر است
عاقلان جويند حق را در برون خويشتن
عاشقان را از درون با دوست راهي ديگر است
مينمايد جلوه او در هر چه دارد هستيئي
ليك او را پيش خوبان جلوه گاهي ديگر است
آنچه مطلوبست يك چيزست نزد هر كه هست
ليك هر كس را بهرچيزي نگاهي ديگر است
عاشقان را در درون جان زشوقش نالهاست
هر نفس كايشان زنند آن دود آهي ديگر است
صبر برهجران آن آرام جان باشد گناه
زنده بودن در فراق او گناهي ديگر است
نيست كس را غيرظل حق پناهي در جهان
گر چه جاهل را گمان كورا پناهي ديگراست
گر غني را از متاع اين جهان عزاست و جاه
بينوا را روز محشر عزوجاهي ديگراست
پادشاه صورت ار دارد سپاه بيكران
از ملك درويش آگه را سپاهي ديگراست
ز روي مهوشان چشمم دمي دل بر نميدارد
ازين بهتر كسي از عمر حاصل بر نميدارد
يكي ميگفت دل بردار از روي بتان گفتم
مرا عشقست چون جان كس ز جان دل بر نميدارد
ز تيغ جور خوبان زنده ميگردد دلم آري
چنين مرغ از چنان صياد بسمل بر نميدارد
دل از عشق مجازي رو بمعشوقي حقيقي كرد
چه حق بين شد دگر او مهر باطل بر نميدارد
زمعني يافت چون صيقل ز صورت زنك كي گيرد
صفا چون يافت از جان دل ز تن گل بر نميدارد
چو من كسي كه ره مستقيم ميداند
صفاي صوفي و قدر حكيم ميداند
طريق اهل جدل جمله آفتست و علل
ره سلامت قلب سليم ميداند
كسيكه حسن تو ديده است و عشق فهميده است
مزاج طبع مرا مستقيم ميداند
چو عشق مظهر حسنست قدر من داني
از آنكه قدر گدا را كريم ميداند
رموز سر محبت حبيب ميفهمد
كنوز كنه سخن را كليم ميداند
بدوست دارد اميد و ز خويش دارد بيم
كسي كه معني اميد و بيم ميداند
براه مرگ روانست جاهل غافل
مسافريست كه خود را مقيم ميداند
بسوي حق بود آهنگ عارف حقبين
نه حزن باشد او را نه بيم ميداند
كسي كه لذت ديدار دوست را يابد
نعيم هر دو جهان كي نعيم ميداند
نديده است جمال و شنيده است نوال
كه ترك لذت دنيا عظيم ميداند
ميان خوف و رجا زاهد است سر گردان
دو دل شده دل خود را دو نيم ميداند
بگريه رفت ز خود فيض و طفل اشكش را
حسابدان هم درّ يتيم ميداند
خويشتن را بيمحابا در خطرها در فكن
در ميان بحر رو وابسته ساحل مباش
راه دور و وقت دير و مركبت زشت و ضعيف
بال عشقي چو بپر در بند آب و گل مباش
دمبدم در هر قدم هوش دگر در سر در آر
آگهي در آگهي جو مست لايعقل مباش
آگهي گر نيستت با عشق ميكن احتياط
رو دليلي جو چو عقلت نيست بي عاقل مباش
جمله عالم را همه حق دان و در حق ثبت شو
حق شنو حقگوي و حقبين حق شنو باطل مباش
چون حديث او كني سر تا بپا گفتار شو
ذّره ذرّه ز آسياي آسمان افتادهايم
خورده آدم گندم و ما از جنان افتادهايم
همنشين قدسيان بوديم در جنات عدن
حاليا در ظلمت اين خاكدان افتادهايم
پخته نان ما خداي ما و ما از روي جهل
از براي نان بهر در چون خسان افتادهايم
دست پرورد ملايك بوده خورده آب قدس
از بنان قدسيان اينجا بنان افتادهايم
در كنار خويش ما را دوست پرورد و كنون
چون اسيران در ميان دشمنان افتادهايم
بار سنگين امانت را بدوش افكندهايم
از فضولي زير اين بار گران افتادهايم
شكر لله نيستم از جستجو فارغ دمي
آنچه رفت از دست ما در كسب آن افتادهايم
قومي از بهر سراغش پاي از سر كردهاند
ماهم از سر همره اين كاروان افتادهايم
زين جهان در پرده ميجوئيم راه آن جهان
در قفس در جستجوي آشيان افتادهايم
گرچه بيرون از زمين است و زمان دلدار ما
ما ببويش در زمين و در زمان افتادهايم
گرچه فوق لامكانست و مكان مقصود ما
از خيالش در مكان ولا مكان افتادهايم
ميفتد عكس جمالش دمبدم بر جان ما
ما بره دنبال اين برق جهان افتادهايم
آفرين بر ديدهٔ حق بين ما كاندر جحيم
در تماشاي بهشت جاودان افتادهايم
آفرين بر ديدهٔ بيناي عشق حق پرست
سجدهٔ حق كرده و پيش بتان افتادهايم