مرثيه
هر شب جمعه به خروش و نوا
فاطمه طاهره خيرالنسا
روي نمايد به سوي نينوا
گريد و گويد به صف كربلا
كرب و بلا نور دو عينم كجاست
سيد مظلوم حسينم كجاست
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
هر شب جمعه به خروش و نوا
فاطمه طاهره خيرالنسا
روي نمايد به سوي نينوا
گريد و گويد به صف كربلا
كرب و بلا نور دو عينم كجاست
سيد مظلوم حسينم كجاست
اين طرفه بين كه حضرت او با همه حجاب
روشن تر است نور وي از نور آفتاب
موج و حباب و قطره و دريا به چشم ما
عارف چو بنگرد بنمايد به عين آب
بيدار شو ز خواب به بيداريش ببين
نقش خيال او نتوان ديدنش به خواب
بگذار نور و ظلمت و بگذر ز روز و شب
جانان ما طلب كه بُود جان و تن حجاب
الهام سيد است كه گويد به بندگان
ورنه چنين سخن نتوان گفت در كتاب
آن تن كه حساب وصل ميراند نماند
و آن جان كه كتاب صبر ميخواند نماند
گر بوي بري كه غم ز دل رفت، نرفت
ور وهم كني كه جان بجا ماند، نماند
بر لوح زمانه نيست يك حرف صواب
از حرفه حرف خوانيش روي بتاب
بي گوش و زبان چه خوش بود فهم خطاب
زين خامش گويا كه كتاب است كتاب
«احد» كه جان ايشان را مدد از نور توحيد است و روح روح ايشان بيافت توحيدست.
اللَّهُ أَحَدٌ «اللَّه» است آن يگانه يكتا، در ذات و صفات يكتا، در عزّت و قدرت يكتا، در الوهيّت و ربوبيّت يكتا، در ازل و در ابد يكتا، خدايي را سزا و بخداگاري دانا. كريمست و مهربان، لطيف و رحيم و نيك خدا، عالم سرّ و نجوي، دارنده افق اعلي، آفريدگار عرش و ثري، قريب بهر آشنا، و مستحقّ هر ثنا، در دل دوستانش نور عنايت پيدا، از چشمها نهان و بصنع آشكارا.
نه هر دل كاشف اسرار «اسرا» ست
نه هر كس محرم راز « فاوحا» ست
نه هر عقلي كند اين راه را طي
نه هر دانش به اين مقصد برد پي
نه هركس در مقام «لي مع الله»
به خلوتخانهٔ وحدت برد راه
نه هر كو بر فراز منبر آيد
«سلوني» گفتن از وي در خور آيد
«سلوني » گفتن از ذاتيست در خور
كه شهر علم احمد را بود در
چو گردد شه نهاني خلوت آراي
نه هركس را در آن خلوت بود جاي
چو صحبت با حبيب افتد نهاني
نه هركس راست راز همزباني
چو راه گنج خاصان را نمايند
نه بر هركس كه آيد در گشايند
چو احمد را تجلي رهنمون شد
نه هر كس را بود روشن كه چون شد
كس از يك نور بايد با محمد
كه روشن گرددش اسرار سرمد
بود نقش نبي نقش نگينش
سرايد «لوكشف» نطق يقينش
جهان را طي كند چندي و چوني
كلاهش را طراز آيد « سلوني »
به تاج «انما» گردد سرافراز
بدين افسر شود از جمله ممتاز
بر اورنگ خلافت جا دهندش
كنند از «انما» رايت بلندش
ملك بر خوان او باشد مگس ران
بود چرخش بجاي سبزي خوان
جهان مهمانسرا، او ميهمانش
طفيل آفرينش گرد خوانش
علي عاليالشان مقصد كل
به ذيلش جمله را دست توسل
جبين آراي شاهان خاك راهش
حريم قدس روز بارگاهش
ولايش « عروةالوثقي» جهان را
بدو نازش زمين و آسمان را
ز پيشانيش نور وادي طور
جبين و روي او « نور علي نور»
دو انگشتش در خيبر چنان كند
كه پشت دست حيرت آسمان كند
سرانگشت ار سوي بالا فشاندي
حصار آسمان را در نشاندي
يقين او ز گرد ظن و شك پاك
گمانش برتر از اوهام و ادراك
ركاب دلدل او طوقي از نور
كه گردن را بدان زيور دهد حور
دو نوك تيغ او پركار داري
ز خطش دور ايمان را حصاري
دو لمعه نوك تيغ او ز يك نور
دوبينان را ازو چشم دوبين كور
شد آن تيغ دو سر كو داشت در مشت
براي چشم شرك و شك دو انگشت
سر تيغش به حفظ گنج اسلام
دهاني اژدهايي لشكر آشام
چو لاي نفي نوك ذوالفقارش
به گيتي نفي كفر و شرك كارش
سر شمشير او در صفدري داد
زلاي «لافتي الاعلي » ياد
كلامش نايب وحي الاهي
گواه اين سخن مه تا به ماهي
لغت فهم زبان هر سخن سنج
طلسم آراي راز نقد هر گنج
وجودش زاولين دم تا به آخر
مبرا از كباير و ز صغاير
تعالي اله زهي ذات مطهر
كه آمد نفس او نفس پيمبر
دو نهر فيض از يك قلزم جود
دو شاخ رحمت از يك اصل موجود
به عينه همچو يك نور و دو ديده
كه آن را چشم كوته بين دو ديده
دويي در اسم اما يك مسما
دوبين عاري ز فكر آن معما
پس اين شاهد كه بودند از دويي دور
كه احمد خواند با خويشش ز يك نور
گر اين يك نور بر رخ پرده بستي
جهان جاويد در ظلمت نشستي
نخستين نخل باغ ذوالجلالي
بدو خرم رياض لايزالي
ز اصل و فرع او عالم پديدار
يكي گل شد يكي برگ و يكي بار
وراي آفرينش مايهٔ او
نموده هر چه جزوي سايهٔ او
كمال عقل تا اينجا برد پي
سخن كاينجا رسانيدم كنم طي
جهان همه خداي راست، هم مشرق كه كعبه سوي آنست، هم مغرب كه بيت المقدس سوي آنست. چنانك فرمايد او را فرمانبردارم و گردن نهادم.يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ راه نمايد او را كه خواهد براه راست و دين پاك و كيش پسنديده و قبله حق.
منزلى ديگر است،ره روان را و حالتى ديگر است محبان را،اما تا با شمشير مجاهدت در راه شريعت كشته نشوى و به آتش محبت سوخته نگردى مسلم نيست كه در اين باب شروع كنى و نگر تا اعتقاد نكنى كه آتش همين چراغست،كه تو دانى و بس،كه كشتگان حق ديگرانند و كشتهشدگان خلق دگران، و سوختن بآتش عقوبت ديگر است، و سوختن بآتش محبت ديگر،پير بزرگوار گفت من چه دانستم كه اين دود آتش داغ است،من پنداشتم كه هر كجا آتشى است چراغ است،من چه دانستم كه در دوستى، كشته را گناهست و قاضى خصم را پناهست،من چه دانستم كه حيرت بوصال تو طريق است،و ترا او بيش جويد كه در تو غريق است.
اي نامداري كه نامت يادگار جانست و دل را شادي جاودانست، روح روح دوستانست و آسايش غمگنانست، عنوان نامهاي كه از دوست نشانست و مهر قديم بر وي عنوانست، نامهاي كه از قطعيّت امانست و بي قرار را درمانست، تاج دولت ازلست و شادروان سعادت ابد، در هفت آسمان و هفت زمين هر كه او نامي يافت ازين نام يافت، دولتي آن كس شد كه آفتاب انوار اين نام برو تافت.