حقّ
طهورا چيست صافى گشتن از خود
زهى شربت زهى لذّت زهى ذوق
زهى دولت زهى حيرت زهى شوق
خوشا آن دم كه ما بى خويش باشيم
غنىّ مطلق و درويش باشيم
نه دين نه عقل نه تقوى نه ادراك
فتاده مست و حيران بر سر خاك
بهشت و حور و خلد اينجا چه سنجد
كه بيگانه در آن خلوت نگنجد
چو رويت ديدم و خوردم از آن مى
ندانم تا چه خواهد شد پس از وى
پى هر مستيى باشد خمارى
در اين انديشه دل خون گشت بارى
قديم و محدث از هم چون جدا شد
كه اين عالم شد آن ديگر خدا شد
قديم و محدث از هم خود جدا نيست
كه از هستى است باقى دائماً نيست
همه آن است و اين مانند عنقا است
جز از حقّ جمله اسم بى مسمى است
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]