طريق
آن كسان كه از طريق تو مى روند
زاغند و زاغ را روش كبك آرزوست
بس طفل كارزوى ترازوى زر كند
نارنج از آن خرد كه ترازو كند زپوست
گيرم كه مار چوبه كند تن بشكل مار
كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
آن كسان كه از طريق تو مى روند
زاغند و زاغ را روش كبك آرزوست
بس طفل كارزوى ترازوى زر كند
نارنج از آن خرد كه ترازو كند زپوست
گيرم كه مار چوبه كند تن بشكل مار
كو زهر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست
گلي نچيده ز باغ تو گر فغان دارم
من از تو شكوه ندارم از باغبان دارم
بده به باد چينم كه همچو خاكستر
درون سينه هنوز آتشي نهان دارم
چه شكوه ها كه همه شب ز تيره روزي دل
چرا ز روي تو با ماه و آسمان دارم
چو نام دوست نشنيد باب ز جان خيزد
هزارنغمه شيرين كه بر زبان دارم
مرا زر از دل امن جان چه مي پرسي
اميد وصل توام تا كه جان دارم
گل همي رويد از شمام عشق
خاك همي جويد از خمار عشق
شمع مي سوزد ازشرار عشق
ماه محبوبان همي تابد از مهرار عشق
عشق نور حق مي تابد دل دلدادگان
عشق چراغ راه فرزانگان
عشق غمخوار دل مسكينان
عشق همراه دل سالاريان
ما همه در راه عشق جوييم علي
ما همه گوييم از علي و از نبي
ما همه خواهيم در راه حسين
در ركاب شير حق پوييم علي
«فائق» «زهراحق بين»
دل در ره عشق ميكند پرواز
ليك اسير جاه و ناي وني چه رسد باز
يكي از پي مال وجلال دنيا
يكي ازپي وصال بـه درگاه خـانه سـرا
يكي از دليري و شجاعت مني ها
يكي از شادي و آرامش و نا كجايـــي ها
در ورطه تاريك زندگي انسانها
ميــرسد رهـــزن دل به آرزوهــــا
نورواميد وروشني از پي چيست
ديدن حق، نور ايمان، علي و اهل بيت الله
«فائق»«زهراحق بين»
رود روان ناي وچمن راه او
چشمه اميد فلك جاي او
مي گذرد از پي جان و سمن
در پي عشق وثناي و ميهن
اي پر و بال تو شكسته برجاي
اي تن تو خون فتاده در پاي
«فائق»«زهراحق بين»
وجود را كه مساوق حق است به اندازه حظ وجودى خود كه جدولى از بحر بيكران وجوديم داراييم كه از آن تعبير به معرفت قلبى و علم شهودى و صريح عرفان عقلى مى كنيم , و از اين جدول مى يابيم آنچه را كه مى يابيم خواه با معرفت فكرى نظرى , و خواه به حسب معرفت شهودى .
حصول انوار در قلب، ابتدا به شكل چراغي و بعد شعله و بعد كوكب،بعد قمر، بعد شمس و سپس به صورت برقي مي باشد و يكي از آيات كريمه «الله نور السموات و الارض» شرح اين مراحل است كه شخص مشكوتي مي شود كه در آن زجاجه اي است كه قلب باشد و در نهايت قلب ذكر را به روح خود مي سپارد.
اگر بخواهي سلام را در موضع حقيقي خودش قرار دهي و دارنده سلام به حق باشي ، و معناي واقعي سلام را از خود بروز دهي مسائل بسيار مهمي را بايد رعايت كني.
اشكي بود مرا كه به دنيا نمي دهم
اين است گوهري كه به دريا نمي دهم
گرلحظه اي وصال حبيبم شود نصيب
آن لحظه را به عمر گوارا نمي دهم
عمري بود كه گوشه نشين محبتم
اين گوشه را به وسعت صحرا نمي دهم
سرمايه محبت زهراست دين من
من دين خويش را به دو دنيا نمي دهم
گرمهر و ماه را،بدو دستم نهد قضا
يك ذره از محبت زهرا نمي دهم
امروز بزم ماتم زهرا بهشت ماست
اين نقد را به نسيه فردا نمي دهم
همة هستها، پيش از تحقق عينى بيرونى، در علم حق، «هست» بودهاند كه برخى از آنها «هست» شدهاند و برخى همواره در نيستيند و بوي هستى هرگز به مشامشان نرسيده است. حق همواره و جاودانه در «تجلى» است. هستيها «تجليات» اويند. تجلى، هرگز تكرار نمىشود. آفرينش در هر لحظه، يعنى در هر نَفَس، نو مىشود، يعنى تجلى همواره و در هر نفسى، در نو شدن است. بودن و نبودنِ هرچيز در هر لحظه در هم آميختهاند. ما آدميان از اين نوشدنِ پيوسته و لحظه به لحظه غافليم. بقاي هر چيز عين فناي آن است و فناي آن، آغاز بقاي آن است. بقاي جاودانه از آنِ حق است: «كُلُّ شَىْء هالِكٌ اِلا وَجْهَهُ» ، يعنى همة حقايق از ميان مىروند، جز «حقيقت» يعنى واقعيتِ حق - چون وجهِ شىء، حقيقت يعنى واقعيت آن است.