تهيدست
دختري خرد،به مهماني رفت
درصف دختركي چند،خزيد
آن يك افكندبرابروي گره
وين يكي جامه به يك سوي كشيد
اين يكي،وصله زانوش نمود
وآن،به پيراهن تنگش خنديد
آن،زژوليدگي مويش گفت
وين،زبي رنگي رويش پرسيد
گرچه آهسته سخن مي گفتند
همه راگوش فرادادوشنيد
گفت:خنديدبه افتاده،سپهر
زان شمانيزبه من مي خنديد
چه شكايت كنم از طعنه خلق
به من از دهررسيد،آن چه رسيد
درزي مفلس ومنعم نه يكيست
فقر،ازبهرمن اين جامه بريد
مادرم دست بشست ازهستي
دست شفقت به سرمن نكشيد
شانه موي من،انگشت منست
هيچكس شانه برايم نخريد
بهره ازكودكي آن طفل چه برد
كه نه خنديد ونه جست ونه دويد
تاپديدآمدم،ازصرصرفقر
چون پركاه،وجودم لرزيد
جامه عيدنكردم دربر
سوي گرمابه نرفتم شب عيد
اين ره ورسم قديم فلك است
كه توانگرزتهيدست بريد
به نويدوبه نواطفل خوشست
من چه دارم زنواوزنويد
كس به رويم درشادي نگشود
آن كه دربست،نهان كردكليد
خرم آن طفل كه بودش مادر
روشن آن ديده كه رويش مي ديد
مادرم گوهرمن بودزدهر
زاغ گيتي،گهرم رادزديد
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]