حق
تو كه عالم را وجود حقيقى مى پندارى در خواب غفلت هستى و ديدن تو از عالم خيالى و باطل است و هر چه از عالم تو مى بينى در حقيقت عكس و مثال وجود حق است كه در موجودات عالم همچون آيينه اى نمايانگر است و غير حق، وجود ندارد.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
تو كه عالم را وجود حقيقى مى پندارى در خواب غفلت هستى و ديدن تو از عالم خيالى و باطل است و هر چه از عالم تو مى بينى در حقيقت عكس و مثال وجود حق است كه در موجودات عالم همچون آيينه اى نمايانگر است و غير حق، وجود ندارد.
خلق اندر چيزها بدون حق، بدان است كه چيزها را چنان كه هست مينبينند، و اگر بينندي برهندي. و ديدار درست بر دو گونه باشد: يكي آن كه ناظر اندر شيء به چشم بقاي آن نگرد و ديگر آن كه به چشم فناي آن. اگر به چشم بقا نگرد مر كل را اندر بقاي خود ناقص يابد؛ كه به خود باقي نياند اندر حال بقاشان، و اگر به چشم فنا نگرد، كل موجودات اندر جنب بقاي حق فاني يابد و اين هر دو صفت از موجودات مر او را اعراض فرمايد.
تا سر اين بگويد كويار نكته داني
هر دل كه نور حق ديد جز نور حق نباشد
ني نزد او زميني است ني پيشش آسماني
بي انتظار محشرحق بين فناي كل ديد
گشتي چو فاني از خود گرديد خلق فاني
چون هست عكس يكتا نبود دو چيز همتا
در ملك هست جز هست چون نيست، نيست ثاني
امروز جلوهٔ وي رندان كهن شمارند
كور است در هر آني روي نوي و آني
در خويش چو گردون نكني تا سفري چند
از ثابت وسيارنيابي نظري چند
از خانه زنبور حوادث نخوري شهد
تا در رگ جانت ندود نيشتري چند
شيرازه درياي حلاوت رگ تلخي است
شكرانه هر تلخ بنوشان شكري چند
در سايه ديوار سلامت ننشيند
از سنگ ملامت نخورد هركه سري چند
از خود نشناسان مطلب ديده حق بين
حق را چه شناسند ز خود بيخبري چند
هر چند دل از شكوه سبكبار نگردد
چون شعله برون مي دهم از دل شرري چند
از لال هرانگشت زباني است سخن گوي
يك در چو شود بسته گشايند دري چند
سرچشمه اين باديه از زهره شيرست
زنهار مشو همسفر بيجگري چند
هر چند رهايي ز قفس قسمت من نيست
آن نيست كه برهم نزنم بال وپري چند
نور حق است احمد و لمعان و نور
از نبى در اولياء دارد ظهور
هردلى پرتوپذير است از نبى
چون مه از خور مستنير است از نبّى
مسلمان بنده مولا صفات است
دل او سري از اسرار ذات است
جمالش جز به نور حق نه بيني
كه اصلش در ضمير كائنات است
جاني كه به نورِ حق ندارد امّيد
در عالم اوهام بماند جاويد
چون ذرّهٔ ناچيز بوَد در سايه
چون كودكِ يك روزه بوَد در خورشيد
چو آيات است روشن گشته از ذات
نگردد ذات او روشن ز آيات
همه عالم به نور اوست پيدا
كجا او گردد از عالم هويدا
نگنجد نور ذات اندر مظاهر
كه سبحات جلالش هست قاهر
رها كن عقل را با حق همي باش
كه تاب خور ندارد چشم خفاش
در آن موضع كه نور حق دليل است
چه جاي گفتگوي جبرئيل است
فرشته گرچه دارد قرب درگاه
نگنجد در مقام «لي مع الله»
چو نور او ملك را پر بسوزد
خرد را جمله پا و سر بسوزد
بود نور خرد در ذات انور
به سان چشم سر در چشمه خور
چو مبصر با بصر نزديك گردد
بصر ز ادراك آن تاريك گردد
سياهي گر بداني نور ذات است
به تاريكي درون آب حيات است
سيه جز قابض نور بصر نيست
نظر بگذار كين جاي نظر نيست
چه نسبت خاك را با عالم پاك
كه ادراك است عجز از درك ادراك
سيه رويي ز ممكن در دو عالم
جدا هرگز نشد والله اعلم
چه ميگويم كه هست اين نكته باريك
شب روشن ميان روز تاريك
در اين مشهد كه انوار تجلي است
سخن دارم ولي نا گفتن اولي است
پيرهن يوسف و بو ميرسد
در پي اين هر دو خود او ميرسد
نفس اناالحق تو منصور گشت
نور حقش توي به تو ميرسد
نيست زيان هيچ ز سنگ آب را
سنگ بلاها به سبو ميرسد
آب حياتست وراي ضمير
جوي بكن كآب به جو ميرسد
آب بزن بر حسد آتشين
باد در اين خاك از او ميرسد
ذره ذره نور حق را جلوه گاهي ديگر است
يك بيك بر وحدت ذاتش گواهي ديگر است
اهل دل بينند در هر ذره از حق جلوه
هر دم ايشانرا برخسارش نگاهي ديگر است
ديده حق بين نه بيند غير حق در هر چه هست
لاجرم او را بهر جا سجده گاهي ديگر است
عاقلان جويند حق را در برون خويشتن
عاشقان را از درون با دوست راهي ديگر است
مينمايد جلوه او در هر چه دارد هستيئي
ليك او را پيش خوبان جلوه گاهي ديگر است
آنچه مطلوبست يك چيزست نزد هر كه هست
ليك هر كس را بهرچيزي نگاهي ديگر است
عاشقان را در درون جان زشوقش نالهاست
هر نفس كايشان زنند آن دود آهي ديگر است
صبر برهجران آن آرام جان باشد گناه
زنده بودن در فراق او گناهي ديگر است
نيست كس را غيرظل حق پناهي در جهان
گر چه جاهل را گمان كورا پناهي ديگراست
گر غني را از متاع اين جهان عزاست و جاه
بينوا را روز محشر عزوجاهي ديگراست