فلك
فلك زار و نزارم كردي آخر
جدا از گلعذارم كردي آخر
ميان تختهٔ نرد محبت
شش و پنجي بكارم كردي آخر
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
فلك زار و نزارم كردي آخر
جدا از گلعذارم كردي آخر
ميان تختهٔ نرد محبت
شش و پنجي بكارم كردي آخر
غريبي بس مرا دلگير دارد
فلك بر گردنم زنجير دارد
فلك از گردنم زنجير بردار
كه غربت خاك دامنگير دارد
خورشيد چو بر فلك زند رايت نور
در پرتو آن خيره شود ديده ز دور
و آن دم كه كند ز پردهٔ ابر ظهور
فالناظر يجتليه من غير قصور
چون بار فلك بست به افسون ما را
وز خانه خود كشيد بيرون ما را
از بس كه بلا نمود گردون ما را
چون شير دهانيست پر از خون ما را
سرگشتهٔ تست، نُه فلك، ميداني
گرد در تو گشته به سرگرداني
تو خورشيدي ولي ميان جاني
خورشيد كه ديدهست بدين پنهاني
دوش آمد و گفت: بي يقين مينرسي
گاهي ز فلك گه ز زمين مينرسي
ساكن شو و تن فرو ده و خوش دل باش
ماييم همه به جز چنين مينرسي
بغير ديدهٔ خونبار، هيچ دريائي
نديده ايم كه باشد هميشه طوفان وار
چو نام دوست مكرر نمي شود هرگز
هزار بار اگر نام يا علي كنم تكرار
عالمي را از عمارت پاي در گل رفته است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
مي شود زنجير پا عقل فلك پرواز را
كوچه راهي را كه مجنون با سلاسل رفته است
آتش سوزنده و خاك فراموشان يكي است
تا سپند بي قرار من ز محفل رفته است
مي كشد ميدان كه دريا را در آغوش آورد
موج ما گاهي گر از دريا به ساحل رفته است
پيش بينا نورحق روشنترست از آفتاب
بي بصيرت آن كه دنبال دلايل رفته است
هر چه جز آزادگي، بارست بر آزادگان
چون صنوبر زير بار يك جهان دل رفته است؟
صد بيابان از حريم كعبه افتاده است دور
هر كه در راه طلب يك گام غافل رفته است