فلك
دارم ز جفاي فلك آينه گون
وز گردش اين سپهر خس پرور دون
از ديده رخي همچو پياله همه اشك
وز سينه دلي همچو صراحي همه خون
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
دارم ز جفاي فلك آينه گون
وز گردش اين سپهر خس پرور دون
از ديده رخي همچو پياله همه اشك
وز سينه دلي همچو صراحي همه خون
اى جسم! خاك شو كه بيابان محنت است وى چشم! آب ريز كه صحراى كربلاست . سرها بر اين بساط، مگر كعبه دل است؟ رخ ها بر آستانه، مگر قبله دعاست . اى بركنار و دوش نبى بوده منزلت! قنديل قبّه فلكى، خاك اين هواست. تو شمع خاندان رسولى، به راستى پيش تو همچو شمع بسوزد ، درون راست . بر حالت تو رقت قنديل و سوز شمع جاى شگفت نيست، نشانى ازين عزاست . قنديل، ازين دليل كه زرد است و روشن است كو را حرارت جگر، از ماتم شماست .
اللَّهُ أَحَدٌ «اللَّه» است آن يگانه يكتا، در ذات و صفات يكتا، در عزّت و قدرت يكتا، در الوهيّت و ربوبيّت يكتا، در ازل و در ابد يكتا، خدايي را سزا و بخداگاري دانا. كريمست و مهربان، لطيف و رحيم و نيك خدا، عالم سرّ و نجوي، دارنده افق اعلي، آفريدگار عرش و ثري، قريب بهر آشنا، و مستحقّ هر ثنا، در دل دوستانش نور عنايت پيدا، از چشمها نهان و بصنع آشكارا.
«وَنُفِخَ فِي الصُّورِ فَإِذَا هُم مِنَ الْأَجْدَاثِ إِلَى رَبِّهِمْ يَنسِلُونَ»(يس: ۵۱)؛ و در صور دميده شود و آنان ناگاه از گورها به سوى پروردگارشان مى شتابند.
اي طفيل تو سپهر و مه و مهر و همه سياره و ثابت، كه بود صاعد و هابط، فلك و هم ملك و كرسي و لوح و قلم و عرش و دگر فرش و تمام ملكوت و جبروت حُجَب و عالم لاهوت و دگر مركز ناسوت و هم از اوج و حضيض كُره ي خاك، هم افلاك، قضا و قدر روز و شب سال و مه صبح و مسا، صيف و شتا، دار بقا، جام لقا، كوثر جنّات دگر حور و قصور دگر از رشح طهور و ز سراينده طور و نغمات خوش مرغان خوشالحان، نِعَم نامتناهي، كه ز دربار الهي، شده اكرام به هر خاص و به هر عام، دگر خيل رسل، مرسل و نامرسل كامل، دگر اكمل كه مسلسل به جهان آمده و كرده ادا حجّت فرمان خدا را.
نرديست جهان كه بردنش باختنست
نرادي او بنقش كم ساختنست
دنيا بمثل چو كعبتين نردست
برداشتنش براي انداختنست
اي كاش بود ما نبودي
يا بنمودي هر آنچه بودي
نگشود ز كعبه در كسي را
از ما در دير را سجودي
آن تن كه حساب وصل ميراند نماند
و آن جان كه كتاب صبر ميخواند نماند
گر بوي بري كه غم ز دل رفت، نرفت
ور وهم كني كه جان بجا ماند، نماند
هشدار كه هر ذرّه حسابست در اينجا
ديوان حسابست و كتابست در اينجا
حشرست و نشورست و صراطست و قيامت
ميزان ثوابست و عقابست در اينجا
فردوس برين است يكي را و يكي را
آزار و جحيمست و عذابست در اينجا
آن را كه حساب عملش لحظه به لحظه است
با دوست خطابست و عتابست در اينجا
آن را كه گشودست ز دل چشم بصيرت
بيند چه حسابست و چه كتابست در اينجا
بيند همه پاداش عمل تاره به تاره
با خويش مر آن را كه حسابست در اينجا
با زاهدش ار هست خطابي به قيامت
با ماش هم امروز خطابست در اينجا
امروز به پاداش شهيدان محبّت
زان روي برافكنده نقابست در اينجا
آن را كه قيامت خوش و نزديك نمايد
از گرمي تعجيل دل آبست در اينجا
دوري كه نبيند مگر از دور قيامت
در ديده ي تنگش چو سرابست در اينجا
بيدار نگردد مگر از صور سرافيل
مستغرق غفلت كه بخوابست در اينجا
هشدار كه سنجد عمل خويشتن اي فيض
سرسوي حق و پا به ركابست در اينجا
صد شكر كه دل هاي عزيزان همه آنجا
معمور بود گرچه خرابست در اينجا