حق
هستي كه عيان نيست روان در شأني
در شأن دگر جلوه كند هر آني
اين جمله بجو ز كل يوم في شأن
گر بايدت از كلام حق برهاني
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
هستي كه عيان نيست روان در شأني
در شأن دگر جلوه كند هر آني
اين جمله بجو ز كل يوم في شأن
گر بايدت از كلام حق برهاني
بر فلك آستين زهد افشاند
دل او رغبت از جهان در چيد
پيش چشم ضمير حقبينش
در جهان هر چه ناپديد پديد
به جهان گوهري گرانمايه
اين چنين بندهاي گران نخريد
دل من كان جهان معني ديد
بيا كه نور سماوات خاك را آراست
شكوفه نور حقست و درخت چون مشكات
جهان پر از خضر سبزپوش داني چيست
كه جوش كرد ز خاك و درخت آب حيات
ز لامكان برسيدست حور سوي ملك
ز بيجهت برسيدست خلد سوي جهات
طيور نعره ارني هميزنند چرا
كه طور يافت ربيع و كليم جان ميقات
به باغ آي و قيامت ببين و حشر عيان
كه رعد نفخه صور آمد و نشور موات
اذان فاخته ديديم و قامت اشجار
خموش كن كه سخن شرط نيست وقت صلات
از آن جا كه انسان به وزان صورت حق آفريده شده, با شناخت خويش, آن صاحب صورت ـ ربّ خويش ـ را خواهد شناخت.
بزرگوار خدايا به حق آل عبا
به حق خون شهيدان دشت كربلا
به اشك و آه دل و چشم زينب غمگين
به بي كسي و اسيري عترت ياسين
به آفتاب قيامت شفيعه كبري
به دل شكسته غمگين حضرت زهرا
به حق حجت كبراي شاه تشنه جگر
شهيد تير خدنگ جفا علي اصغر
به آبروي تمام مقربان درت
كه بسته اند كمر بهر بندگي ببرت
كه امتان نبي را غريق رحمت كن
به شاه راه طريق هدي هدايت كن
براي توشه راه سعادت ازلي
زياده ساز ولاي علي و آل علي
از امام باقر يا امام صادق عليهما السلام روايت شده است كه فرمودند: ذكر حق بين هفت عضو از اعضاي انسان تقسيم شده است؛ زبان، روح و جان، عقل، معرفت، سر و قلب و هر يك از آن ها نياز به استقامت دارند. استقامت زبان به راستي در گفتار است. استقامت روح به درستي ذهن و حضور آن است و استقامت جان به درستي در توبه كردن است. استقامت قلب به درستي در عذرخواهي و استقامت عقل به درستي در پند گرفتن است. استقامت شناخت به درستي در سرافرازي و استقامت سر متوجه بودن به عالم اسرار است. پس ذكر زبان حمد و ثناست و ذكر جان كوشش و تلاش است. ذكر روح ترس و اميد و ذكر قلب راستي و صميميت و ذكر عقل تعظيم و حيا و ذكر معرفت تسليم و رضا و ذكر سر مقام شهود حق و لقاءا... است. حضرت لقمان به فرزندش چنين گفت: پسرم!با دقت نظر به مجالس وارد شو. هر گاه گروهي را در حال ذكر خدا گفتن ديدي، نزد آن ها بنشين. زيرا اگر تو عالم باشي، به علمت افزوده مي شود و اگر جاهل باشي عالمت مي كنند و اميد اين هست كه خداوند سايه رحمتش را بر آنان بيفكند و تو را نيز شامل شود و هر گاه گروهي را ديدي كه ذكر خدا نمي گويند، با آن ها همنشين مشو، زيرا اگر عالم باشي علمت به تو نفعي نمي رساند و اگر جاهل باشي بر جهلت افزوده مي شود و شايد خداوند عقوبتش را بر آنان بيفكند و تو را نيز شامل شود. (مشكات الانوار في غررالاخبار، فصل الخامس عشر في الذكر)
طره سنبل ز تاب جعد تو پرچين
شوي تو گشاده ديده حق بين
روي شقايق ز جام شوق تو رنگين
معني توحيد توست لطف رياحين
جز نقش تو در نظر نيامد ما را
جز كوي تو رهگذر نيامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا كه به چشم در نيامد ما را
قدرت و فعل حق از او زده سر
كنده بى خويشتن در خيبر
خود چه خيبر كه چنبر گردون
پيش آن دست و پنجه بود زبون
همه هستها، پيش از تحقق عينى بيرونى، در علم حق، «هست» بودهاند كه برخى از آنها «هست» شدهاند و برخى همواره در نيستيند و بوي هستى هرگز به مشامشان نرسيده است. حق همواره و جاودانه در «تجلى» است. هستيها «تجليات» اويند. تجلى، هرگز تكرار نمىشود. آفرينش در هر لحظه، يعنى در هر نَفَس، نو مىشود، يعنى تجلى همواره و در هر نفسى، در نو شدن است. بودن و نبودنِ هرچيز در هر لحظه در هم آميختهاند. ما آدميان از اين نوشدنِ پيوسته و لحظه به لحظه غافليم. بقاي هر چيز عين فناي آن است و فناي آن، آغاز بقاي آن است. بقاي جاودانه از آنِ حق است: «كُلُّ شَىْء هالِكٌ اِلا وَجْهَهُ» ، يعنى همة حقايق از ميان مىروند، جز «حقيقت» يعنى واقعيتِ حق - چون وجهِ شىء، حقيقت يعنى واقعيت آن است.