يقين
هم جام جهان نماي عالم مائيم
هم آينهٔ روشن آدم مائيم
گر يك نفسي از دم ما مرده شوي
مي دان به يقين كاين دم و آن دم مائيم
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
هم جام جهان نماي عالم مائيم
هم آينهٔ روشن آدم مائيم
گر يك نفسي از دم ما مرده شوي
مي دان به يقين كاين دم و آن دم مائيم
در كعبه يقين نرسيده است هيچ كس
هر كس نشان آتشي از دور داده اند
با خون دل بساز كه در خاكدان دهر
خط مسلمي به لب گور داده اند
گبري كه گرسنه شد به ناني ارزد
سگ زان تو شد به استخواني ارزد
اظهار نهاني به جهاني ارزد
آسايش زندگي به جاني ارزد
ز زخم دف كفم بدريد اي جان
چه بستي كيسه را دستي بجنبان
گشادي كن بجنب آخر نه سنگي
نه سنگي هم گشايد آب حيوان
مروت را مگر سيلاب بردهست
كه پيدا نيست گرد او به ميدان
درافكن كهنهاي گر زر نداري
تو را جز ريش كهنه نيست درمان
چو دستت بسته و ريشت گشادهست
بجنبان ريش را اي ريش جنبان
گلو بگرفت و آوازم ز نعره
مگر بسته است راه گوش اخوان
اگر راه است آبي را در اين ناو
چرا چرخي و سنگي نيست گردان
وگر اين سنگ گردان است كو آرد
زهي مهماني بيآب و بينان
به طيبت گفتم اين نكته مرنجيد
مداريد از مزح خاطر پريشان
گلو مخراش و زير لب بخوانش
دهانت پر كند از در و مرجان
مسلم دان خدا را خوان نهادن
خمش كن اين كرم را نيست پايان
يك نان به دو روز اگر بود حاصل مرد
از كوزه شكستهاي دمي آبي سرد
مامور كم از خودي چرا بايد بود
يا خدمت چون خودي چرا بايد كرد
جانهاست همه جانوران را جز جان
نانهاست همه نان طلبان را جز نان
هر چيز خوشي كه در جهان فرض كني
آن را بدل و عوض برود جز جانان
يكي نان خورش جز پيازي نداشت
چو ديگر كسان برگ و سازي نداشت
كسي گفتش اي سغبهٔ خاكسار
برو طبخي از خوان يغما بيار
بخواه و مدار اي پسر شرم و باك
كه مقطوع روزي بود شرمناك
قبا بست و چابك نورديد دست
قبايش دريدند و دستش شكست
همي گفت و بر خويشتن ميگريست
كه مر خويشتن كرده را چاره چيست؟
بلا جوي باشد گرفتار آز
من و خانه من بعد و نان و پياز
جويني كه از سعي بازو خورم
به از ميده بر خوان اهل كرم
چه دلتنگ خفت آن فرومايه دوش
كه بر سفرهٔ ديگران داشت گوش
ديد موري طاسك لغزندهاي
از سر تحقير، زد لبخندهاي
كاين ره از بيرون همه پيچ و خم است
وز درون، تاريكي و دود و دم است
فصل باران است و برف و سيل و باد
ناگه اين ديوار خواهد اوفتاد
اي كه در اين خانه صاحبخانهاي
هر كه هستي، از خرد بيگانهاي
نيست، ميدانم ترا انبار و توش
پس چه خواهي خوردن، اي بيعقل و هوش
از براي كار خود، پائي بزن
نوبت تدبير شد، رائي بزن
زندگاني، جز معمائي نبود
وقت، غير از خوان يغمائي نبود
تا نپيمائي ره سعي و عمل
اين معما را نخواهي كرد حل
هر كجا راهي است، ما پيمودهايم
هر كجا توشي است، آنجا بودهايم
تو ز اول سست كردي پايه را
سود، اندك بود اندك مايه را
نيست خالي، دوش ما از بار ما
كوشش اندر دست ما، افزار ما
گر به سير و گشت، ميپرداختيم
از كجا آن لانه را ميساختيم
هر كه توشي گرد كرد، او چاشت خورد
هر كه زيرك بود، او زد دستبرد
دستبردي زد زمانه هر نفس
دستبردي هم تو زن، اي بوالهوس
آخر، اين سرچشمه خواهد شد خراب
در سبوي خويش، بايد داشت آب
سرد ميگردد تنور آسمان
در تنور گرم، بايد پخت نان
مور، تا پي داشت در پا، سرفشاند
چون تو، اندر گوشهٔ عزلت نماند
مادر من، گفت در طفلي بمن
رو، بكوش از بهر قوت خويشتن
كس نخواهد بعد ازين، بار تو برد
جنس ما را نيست، خرد و سالخورد
بس بزرگست اين وجود خرد ما
وقت دارد كار و خواب و خورد ما
خرد بوديم و بزرگي خواستيم
هم در افتاديم و هم برخاستيم
مور خوارش گفت، كاي يار عزيز
گر تو نقاشي، بيا طرحي بريز
نيك دانستم كه اندر دوستي
همچو مغز خالص بي پوستي
يك نفس، بناي اين ديوار باش
در خرابيهاي ما، معمار باش
اين بنا را ساختيم، اما چه سود
خانهٔ بي صحن و سقف و بام بود
مهرهٔ تدبير، دور انداختيم
زان سبب، بردي تو و ما باختيم
كيست ما را از تو خيرانديش تر
كاشكي ميآمدي زين پيشتر
گر باين ويرانه، آبادي دهي
در حقيقت، داد استادي دهي
فكر ما، تعمير اين بام و فضاست
هر چه پيش آيد جز اين، كار قضاست
تو طبيب حاذق و ما دردمند
ما در اين پستي، تو در جاي بلند
تا كه بر ميآيدت كاري ز دست
رونقي ده، گر كه بازاري شكست
مور مغرور، اين حكايت چون شنيد
گفت، تا زود است بايد رفت و ديد
پاي اندر ره نهاد، آمد فرود
گر چه رفتن بود و برگشتن نبود
كار را دشوار ديد، از كار ماند
در عجب زان راه ناهموار ماند
مور طفل، اما حوادث پير بود
احتمال چارهجوئي دير بود
دام محكم، ضعف در حد كمال
ايستادن سخت و برگشتن محال
از براي پايداري، پاي نه
بهر صبر و بردباري، جاي نه
چونكه ديد آن صيد مسكين، مور خوار
گفت: گر كارآگهي، اينست كار
خانهٔ ما را نميكردي پسند
بد پسند است، اين وجود آزمند
تو بدين طفلي، كه گفت استاد شو
باد افكن در سر و بر باد شو
خوب لغزيدي و گشتي سرنگون
خوب خواهيمت مكيد، اين لحظه خون
بسكه از معماري خود، دم زدي
خانهٔ تدبير را، بر هم زدي
دام را اينگونه بايد ساختن
چون تو خودبين را بدام انداختن
عيب كردي، اين ره لغزنده را
طاس را ديدي، نديدي بنده را
من هزاران چون تو را دادم فريب
زان فريب، آگه شوي عما قريب
هيچ پرسيدي كه صاحبخانه كيست
هيچ گفتي در پس اين پرده چيست
ديده را بستي و افتادي بچاه
ره شناسا، اين تو و اين پرتگاه
طاس لغزنده است، اي دل، آز تو
مبتلائي، گر شود دمساز تو
زين حكايت، قصهٔ خود گوشدار
تو چو موري و هوي چون مورخوار
چون شدي سرگشته در تيه نياز
با خبر باش از نشيب و از فراز
تا كه اين روباه رنگين كرد دم
بس خروس از خانهداران گشت گم
پا منه بيرون ز خط احتياط
تا چو طومارت، نپيچاند بساط
به نام نيك تو، خواجه، فريفته نشوم
كه نام نيك تو دامست و زرقمر نان را
كسي كه دام كند نام نيك از پي نان
يقين بدان تو كه دامست نانش مر جان را
نه دل از سلامت نشان ميدهد
نه عشق از ملامت امان ميدهد
نه راحت دمي همدمي ميكند
نه محنت زماني زمان ميدهد
قرار جهان بر جفا دادهاند
مرا بيقراري از آن ميدهد
دو نيمه كنم عمر با يك دلي
كه از نيم جنسي نشان ميدهد
همه روز خورشيد چون صبحدم
به اميد يك جنس جان ميدهد
فلك زين دو تا نان زرد و سپيد
همه اجري ناكسان ميدهد
به خوش كردن ديگ هر ناكسي
به گشنيز ديگ آن دو نان ميدهد
مرا چشم درد است و گشنيز نيست
تو را توتيا رايگان ميدهد
مگو كاسمان ميدهد روزيم
كه روزي ده آسمان ميدهد
خود او را همين خاكدان است و بس
كز اين ميستاند بدان ميدهد