آينه
هر كه در اين خاك عداوت فن است
خاك شود آخر اگر آهن است
آينه هر چند بود صاف دل
زنگ برآرد چو بماند به گل
بگذر ازين خاك و گل عمر كاه
چند كني آيينه دل سياه
خيز و صفايي بده آيينه را
زو بزدا ظلمت ديرينه را
آينه كز زنگ شده تيره رنگ
مالش خاكستر از او برده رنگ
آتشي از فقر و غنا برفروز
هر چه بيايي ز علايق بسوز
زان كف خاكستري آور به كف
زنگ از آن آينه كن برطرف
تا چو نظر جانب او افكني
ديده شود هر چه بود ديدني
آه كه آيينه به زنگ اندر است
هر نفسش تيرگي ديگر است
بر همه روشن بود آيينه وار
كز نفس آيينه رود در غبار
آينهٔ دل كه پر از نور باد
از نفس تيره دلان دور باد
زنگ و غباري چو شود حايلش
رفع نمايد دم صاحب دلش
چرخ نگر كز نفس جان فزا
ز آينه خور شده ظلمت زدا
هر نفسي را نبود اين اثر
ميوزد اين باد ز باغ دگر
كي به همه عمر دم ما كند
آنچه به يك دم دم عيسا كند
روح فزايد دم روح الهي
با نفس روح كند همرهي
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]