نشان
اى در تو عيان ها و نهان ها همه هيچ
پندار و يقين ها و گمان ها همه هيچ
از ذات تو مطلقا نشان نتوان يافت
كانجا كه تويى, بود نشان ها همه هيچ
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
اى در تو عيان ها و نهان ها همه هيچ
پندار و يقين ها و گمان ها همه هيچ
از ذات تو مطلقا نشان نتوان يافت
كانجا كه تويى, بود نشان ها همه هيچ
هر آن نفس كو آمد اندر حيات چشد شربت نيستى و ممات
دو روزى چو از زندگانى گذشت به سوى خدا باز خواهيد گشت
بر چرخ سحرگاه يكي ماه عيان شد
از چرخ فرود آمد و در ما نگران شد
چون باز كه بربايد مرغي به گه صيد
بربود مرا آن مه و بر چرخ دوان شد
در خود چو نظر كردم خود را بنديدم
زيرا كه در آن مه تنم از لطف چو جان شد
در جان چو سفر كردم جز ماه نديدم
تا سر تجلي ازل جمله بيان شد
نه چرخ فلك جمله در آن ماه فروشد
كشتي وجودم همه در بحر نهان شد
آن بحر بزد موج و خرد باز برآمد
و آوازه درافكند چنين گشت و چنان شد
آن بحر كفي كرد و به هر پاره از آن كف
نقشي ز فلان آمد و جسمي ز فلان شد
هر پاره كف جسم كز آن بحر نشان يافت
در حال گدازيد و در آن بحر روان شد
اي خوانده بسي علم و جهان گشته سراسر
تو بر زمي و از برت اين چرخ مدور
اين چرخ مدور چه خطر دارد زي تو
چون بهرهٔ خود يافتي از دانش مضمر؟
تا كي تو به تن بر خوري از نعمت دنيا؟
يك چند به جان از نعم دانش برخور
بي سود بود هر چه خورد مردم در خواب
بيدار شناسد مزهٔ منفعت و ضر
خفته چه خبر دارد از چرخ و كواكب؟
دادار چه رانده است بر اين گوي مغبر؟
اين خاك سيه بيند و آن دايرهٔ سبز
گه روشن و گه تيره گهي خشك و گهي تر
نعمت همه آن داند كز خاك بر آيد
با خاك همان خاك نكو آيد و درخور
با صورت نيكو كه بياميزد با او
با جبهٔ سقلاطون با شعر مطير
با تشنگي و گرسنگي دارد محنت
سيري شمرد خير و همه گرسنگي شر
بيدار شو از خواب خوش، اي خفته چهل سال
بنگر كه ز يارانت نماندند كس ايدر
يارت نكند به مهر تمكين اي دل
او نيست حريف، مهره بر چين اي دل
از يار سخن مگوي چندين اي دل
خيز از سر او خموش بنشين اي دل
چو طلعت تو مرا منتهاي مقصودست
بيا كه عمر من اين پنجروز معدودست
دلم ز مهر رخت ميكشد بزلف سياه
چرا كه سايهٔ زلف تو ظل ممدودست
من از وصال تو عهديست كارزو دارم
كه كام دل بستانم چنانكه معهودست
ز بسكه دل بربودي چو روي بنمودي
گمان مبر كه دلي در زمانه موجودست
اگر چنانكه كسي را ز عشق مقصوديست
مرا ز عشق تو مقصود ترك مقصودست
دلم ز زلف تو بر آتشست و ميدانم
كه سوز سينه پر دود مجمر از عودست
چه نكهتست مگر بوي لاله و سمنست
چه زمزمهست مگر بانك زخمه عودست
اگر مراد نبخشد بدوستان خواجو
خموش باش كه امساك نيكوان جودست
چون سيل كه آخر بنشيند ز خروش
در مجلس اهل حال گشتيم خموش
گفتم بگوش آنچه نبينند به چشم
ديديم به چشم آنچه نبينند به گوش
سخن را سر است اى خردمند و بن
مياور سخن در ميان سخن
خداوند تدبير و فرهنگ و هوش
نگويد سخن تا نبيند خموش
بر لبش قفل و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان كه جام حق نوشيده اند
رازها دانسته و پوشيده اند
هركه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند
رفتيم بقيه را بقا باد
لابد برود هر آنك او زاد
پنگان فلك نديد هرگز
طشتي كه ز بام درنيفتاد
چندين مدويد كاندر اين خاك
شاگرد همان شدست كاستاد
اي خوب مناز كاندر آن گور
بس شيرينست لا چو فرهاد
آخر چه وفا كند بنايي
كاستون ويست پارهاي باد
گر بد بوديم بد ببرديم
ور نيك بديم يادتان باد
گر اوحد دهر خويش باشي
امروز روان شوي چو آحاد
تنها ماندن اگر نخواهي
از طاعت و خير ساز اولاد
آن رشته نور غيب باقيست
كانست لباب روح اوتاد
آن جوهر عشق كان خلاصهست
آن باقي ماند تا به آباد
اين ريگ روان چو بيقرارست
شكل دگر افكنند بنياد
چون كشتي نوحم اندر اين خشك
كان طوفانست ختم ميعاد
زان خانه نوح كشتيي بود
كز غيب بديد موج مرصاد
خفتيم ميانه خموشان
كز حد برديم بانگ و فرياد