قدر
ساغر دل اندر آن دم دم بدم
پر همي كرد از خم خون جگر
اندر آن انديشه چون سرگشتگان
هر زمان از پاي ميآمد به سر
نعره ميزد كاخر اين دل را چه بود
كين چنين يكبارگي شد بي خبر
گرچه پير راه بودم شصت سال
ميندانستم درين راه اين قدر
هر كه را از عشق دل از جاي شد
تا ابد او پند نپذيرد دگر
هر كه را در سينه نقد درد اوست
گو به يك جوهر دو عالم را مخر
بگسلان پيوند صورت را تمام
پس به آزادي درين معني نگر
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]