يُحْيِي
مَنْ يُحْيِي الْعِظَامَ وَ هِىَ رَمِيمٌ.
«چه كسى آنها را زنده مى كند در حالى كه پوسيده اند».
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
مَنْ يُحْيِي الْعِظَامَ وَ هِىَ رَمِيمٌ.
«چه كسى آنها را زنده مى كند در حالى كه پوسيده اند».
خويش را از دست دادم روي او بنموده شد
شد مرا نابوده بوده، بودهام نابوده شد
هم تو راهي هم تو ره رو خويش را طي كن برس
آن رسد در حق كه او از خويشتن آسوده شد
كام عمر آن يافت كاندر راه طاعت صرف كرد
وقت او خوش كو تنش در راه حق فرسوده شد
موت فناء و عدم نيست بلكه جدايى انسان از غير خودش و انتقال او از نشأه ديگر است.
رحم كن ار زخم شوم سر به سر
مرهم صبرم ده و رنجم ببر
ور همه در زهر دهي غوطهام
زهر مرا غوطه ده اندر شكر
بحر اگر تلخ بود همچو زهر
هست صدف عصمت جان گهر
ابر ترش رو كه غم انگيز شد
مژده تو داديش ز رزق و مطر
مادر اگر چه كه همه رحمتست
رحمت حق بين تو ز قهر پدر
سرمه نو بايد در چشم دل
ور نه چه داند ره سرمه بصر
بود به بصره به يكي كو خراب
جمله آن خانه يك از يك بتر
هر يك مشهور بخواهندگي
روز طواف همشان در به در
گر بكنم قصه ز ادبيرشان
درد دل افزايد با درد سر
شاه كريمي برسيد از شكار
شد سوي آن خانه ز گرد سفر
در بزد از تشنگي و آب خواست
آمد از آن خانه يتيمي به در
گفت كه هست آب ولي كوزه نيست
آب يتيمان بود از چشم تر
بيا كه نور سماوات خاك را آراست
شكوفه نور حقست و درخت چون مشكات
جهان پر از خضر سبزپوش داني چيست
كه جوش كرد ز خاك و درخت آب حيات
ز لامكان برسيدست حور سوي ملك
ز بيجهت برسيدست خلد سوي جهات
طيور نعره ارني هميزنند چرا
كه طور يافت ربيع و كليم جان ميقات
به باغ آي و قيامت ببين و حشر عيان
كه رعد نفخه صور آمد و نشور موات
اذان فاخته ديديم و قامت اشجار
خموش كن كه سخن شرط نيست وقت صلات
هر ديده كه او عطاي حق ديده بود
سر تا قدمش ز نورحق ديده بود
زنهار تو ديد هر كسي ديده مخوان
آن ديده بود كه حق در او ديده بود
هيچ جز بحر در جهان نشناخت
عشق با هر چه باخت با او باخت
از چپ و راست چون گشاد نظر
غير دريا نديد چيز ديگر
همچنين عارفان عاشق بين
در جهان نيستند چون حق بين
ديده جمله مانده بر يكجاست
ليكن اندر نظر تفاوت هاست
موازين مختلف است: نفس و روح را ميزاني است و قلب و عقل را ميزاني، و معرفت و سر را ميزاني.
نفس و روح را ميزان امر و نهي است، و هر دو كفه آن كتاب و سنت. قلب و عقل را ميزان ثواب است، و هر دو كفه آن وعد و وعيد است. معرفت و سر را ميزان رضا است، و هر دو كفه آن هرب و طلب. هرب از دنيا بگريختن است، و در عقبي آويختن، و طلب عقبي بگذاشتن است، و مولي را جستن. همه چيزي تا نجويي نيابي، و حق را تا نيابي نجويي.
در دل هر ذره مهر جان ما دارد وطن
ميكشد بهر گل جان خارهاي جور تن
اينجهان و آنجهان از جان گريبان چاك كرد
تا دهد جا جان ما را در درون خويشتن
هر كه قدر جان پاك ما شناسد چون ملك
سجده آرد جان ما را ز آنكه شد جانرا وطن
خاك ما دارد شرف بر جان ابليس لعين
ز آنكه اين تن داد حق را آن ز حق دزديد تن
نور حق پنهان شد اندر خاك از چشم عدو
نور آتش ديد در خود گفت كي باشد چومن
اجر چندين ساله طاعت رفت از دستش برون
چونكه پا بيرون نهاد از انقياد ذوالمنن
چون حسد برد و تكبر كافر شد رجيم
سعيها دارد بسي ابليس در اهلاك ما
تاتواني سعي ميكن در نجات خويشتن
در خويش چو گردون نكني تا سفري چند
از ثابت وسيارنيابي نظري چند
از خانه زنبور حوادث نخوري شهد
تا در رگ جانت ندود نيشتري چند
شيرازه درياي حلاوت رگ تلخي است
شكرانه هر تلخ بنوشان شكري چند
در سايه ديوار سلامت ننشيند
از سنگ ملامت نخورد هركه سري چند
از خود نشناسان مطلب ديده حق بين
حق را چه شناسند ز خود بيخبري چند
هر چند دل از شكوه سبكبار نگردد
چون شعله برون مي دهم از دل شرري چند
از لال هرانگشت زباني است سخن گوي
يك در چو شود بسته گشايند دري چند
سرچشمه اين باديه از زهره شيرست
زنهار مشو همسفر بيجگري چند
هر چند رهايي ز قفس قسمت من نيست
آن نيست كه برهم نزنم بال وپري چند