توحيد
طره سنبل ز تاب جعد تو پرچين
شوي تو گشاده ديده حق بين
روي شقايق ز جام شوق تو رنگين
معني توحيد توست لطف رياحين
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
طره سنبل ز تاب جعد تو پرچين
شوي تو گشاده ديده حق بين
روي شقايق ز جام شوق تو رنگين
معني توحيد توست لطف رياحين
صاحب علم لدني را چه حاجت خط و لفظ
صفحه دل مصحف است آن را كه قرآن را از بر است
ديده حق بين نگردد روزي هر خودپرست
ورنه خرمن هاي عالم جمله از يك دانه است
حاصلش از رزق غير از گردش بيهوده نيست
آسيا هر چند مستغرق در آب و دانه است
مطلب از سير گلستان تنگدل گرديدن است
ورنه باغ دلگشاي ما درون خانه است
پرهيزكاران در جاي جاويدي اند. جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ در بهشت و چشمه هاي روان.
شهيد كربلا در تسلي زينب
به گريه گفت كه دختر امير عرب
جهان نكرده وفايي به مادر و پدرم
مگر ز جدا گرم تو من عزيزترم؟
تمام ساغر صهباي مرگ نوشيدند
ز هر ديده حق بين خويش پوشيدند
نباشد سركشي در طبع پيران خرد تمكين
به صد من زور بردارد زجا، طفلي كماني را
ز پاس هيچ دل غافل مشو در عالم وحدت
كه دارد در بغل هر غنچه اينجا گلستاني را
ندارد شكوه بر اوضاع مردم،ديده حق بين
به يوسف مي توان بخشيد جرم كارواني را
تو كز نازكدلي از نكهت گل روي مي تابي
چه لازم بر سر حرف آوري آتش زباني را؟
دل آيينه از تسخير طوطي آب مي گردد
نه آسان است صيد خويش كردن نكته داني را
ز تو هر ذره جهاني ز تو هر قطره چو جاني
چو ز تو يافت نشاني چه كند نام و نشان را
جهت گوهر فايق به تك بحر حقايق
چو به سر بايد رفتن چه كنم پاي دوان را
به سلاح احد تو ره ما را بزدي تو
همه رختم ستدي تو چه دهم باج ستان را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب كن ز غم و درد طرب كن
هم از اين خوب طلب كن فرج و امن و امان را
بطلب امن وامان را بگزين گوشه گران را
گر معرفت الله نباشد مقصود
زين انس مجازي تن و روح چه سود؟
جان نور حق است و چون به حق وا گرديد
تن باز همان قبضه خاك است كه بود
چارپا را قدر طاقت بار نه
بر ضعيفان قدر قوت كار نه
دانهٔ هر مرغ اندازهٔ ويست
طعمهٔ هر مرغ انجيري كيست
طفل را گر نان دهي بر جاي شير
طفل مسكين را از آن نان مرده گير
چونك دندانها بر آرد بعد از آن
هم بخود گردد دلش جوياي نان
مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمهٔ هر گربهٔ دران شود
چون بر آرد پر بپرد او بخود
بيتكلف بيصفير نيك و بد
ديو را نطق تو خامش ميكند
گوش ما را گفت تو هش ميكند
گوش ما هوشست چون گويا توي
خشك ما بحرست چون دريا توي
با تو ما را خاك بهتر از فلك
اي سماك از تو منور تا سمك
بيتو ما را بر فلك تاريكيست
با تو اي ماه اين فلك باري كيست
صورت رفعت بود افلاك را
معني رفعت روان پاك را
صورت رفعت براي جسمهاست
جسمها در پيش معني اسمهاست
خلقند به خاك بيعدد آورده
از حكم ازل راي ابد آورده
اي بس كه بگردد در و ديوار فلك
ما روي به ديوار لحد آورده