فلك
آن كز هنرش بلند گردد درجات
نقدي به كفش نيست به جز نقد حيات
مانند چنار گر كشد سر به فلك
جز دست تهي چه حاصل از جوهر ذات
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
آن كز هنرش بلند گردد درجات
نقدي به كفش نيست به جز نقد حيات
مانند چنار گر كشد سر به فلك
جز دست تهي چه حاصل از جوهر ذات
چون طبع خرد غباري از من گيرد
دانسته، فلك شماري از من گيرد
گر فضل و هنر كناري از من گيرد
ايام چه اعتباري از من گيرد
جز مسكن خويش هر كه جايي گيرد
از مهر فلك دلش صفايي گيرد
بس قطره بيبها كه در ملك وجود
گيرد صدفش مفت و بهايي گيرد
بپخته است خدا بهر صوفيان حلوا
كه حلقه حلقه نشستند و در ميان حلوا
هزار كاسه سر رفت سوي خوان فلك
چو درفتاد از آن ديگ در دهان حلوا
به شرق و غرب فتادست غلغلي شيرين
چنين بود چو دهد شاه خسروان حلوا
پياپي از سوي مطبخ رسول ميآيد
كه پختهاند ملايك بر آسمان حلوا
به آبريز برد چونك خورد حلوا تن
به سوي عرش برد چونك خورد جان حلوا
به گرد ديگ دل اي جان چو كفچه گرد به سر
كه تا چو كفچه دهان پر كني از آن حلوا
دلي كه از پي حلوا چو ديگ سوخت سياه
كرم بود كه ببخشد به تاي نان حلوا
خموش باش كه گر حق نگويدش كه بده
چه جاي نان ندهد هم به صد سنان حلوا
از جمال حور و غلمان چشم حق بين بسته اند
زال دنيا چون فريبد همت مردانه را؟
خون رحمت را نهال خشك مي آرد به جوش
مي كند تر دست، زلف يار آخر شانه را
هر غم و رنج كه اندر تن ودر دل آيد
ميكشد گوش شما را به وثاق موعود
نيم عمرت به شكايت شد و نيمي در شكر
حمد و ذم را بهل و رو به مقام محمود
بدرون بر فلكيم و به بدن زير زمين
به صفت زنده شديم ارچه به صورت مُرديم
چونك درمان جوان طالب دردست و سقم
ما ز درمان بپريديم و حريف درديم
جان چو آئينهٔ صافي است، برو تن گرديست
حسن در ما ننمايد چو به زير گرديم
كاخ فلك را كه برافراختند
خاصه پي چون تو كسي ساختند
كشور هستيست مسلم ترا
حكم رسد برهمه عالم ترا
هر كه به غير از تو سپاه تواند
گوش به در چشم به راه تواند
چرخ جنيبت كش فرمان تست
گوي فلك در خم چوگان تست
دور زده دست به فتراك تو
آمده محراب فلك خاك تو
بر سر اين گوي چو طفلان كوي
هر كه در اين خاك عداوت فن است
خاك شود آخر اگر آهن است
آينه هر چند بود صاف دل
زنگ برآرد چو بماند به گل
بگذر ازين خاك و گل عمر كاه
چند كني آيينه دل سياه
خيز و صفايي بده آيينه را
زو بزدا ظلمت ديرينه را
آينه كز زنگ شده تيره رنگ
مالش خاكستر از او برده رنگ
آتشي از فقر و غنا برفروز
هر چه بيايي ز علايق بسوز
زان كف خاكستري آور به كف
زنگ از آن آينه كن برطرف
تا چو نظر جانب او افكني
ديده شود هر چه بود ديدني
آه كه آيينه به زنگ اندر است
هر نفسش تيرگي ديگر است
بر همه روشن بود آيينه وار
كز نفس آيينه رود در غبار
آينهٔ دل كه پر از نور باد
از نفس تيره دلان دور باد
زنگ و غباري چو شود حايلش
رفع نمايد دم صاحب دلش
چرخ نگر كز نفس جان فزا
ز آينه خور شده ظلمت زدا
هر نفسي را نبود اين اثر
ميوزد اين باد ز باغ دگر
كي به همه عمر دم ما كند
آنچه به يك دم دم عيسا كند
روح فزايد دم روح الهي
با نفس روح كند همرهي
گر تو بر آني كه به جايي رسي
رسته ز ظلمت به صفايي رسي
صاف دلي را به مقابل گراي
تا شودت ز آينه ظلمت زداي
ماه چو با مهر مقابل شود
وارهد از ظلمت و كامل شود
ليك بسي راه كند طي هلال
تا گذر آرد به مقام و كمال
رنجي كه گردش فلك آورد پيش او
رازي نهفته بود كه اكنون شد آشكار
ايزد بدو نمود كه چون ناخوش است جبر
تا چون بديد جبر كند شكر اختيار
دلا نبود ثباتي پايه اين چرخ كيهان را
چو خوش بگرفته سخت اين بناي سست بنيان را
از اين سوادي بيسود جهان صرف نظر بنما
كز اين سودا در آخر كس نديده غير خسران را
مده سرمايه نقد حيات خويش را از كف
مخور جانا فريب نفس و تسويلات شيطان را
بود سرمايه عمرت پي آمال روز و شب
كند سرقت ز تو هر دم متاع دين و ايمان را
مشو پايند اين قيد تعلقهاي جسماني
ازين آب و گل هستي بيفشان دست و دامان را
مجرد شو كه تا اسزي مقام قرب حق حاصل
بزن اين شاخ هجران و بكن اين بيخ حرمان را
به زندان جهالت از ضلالت داده ماوا
تو آن عقلي كز او بايد عبادت كرد رحمان را
كمال آدمي جو كز ملك دادت شرف يزدان
چو بر تشريف كرمنا مشرف كرد انسان را
به شكر اينكه اندر سفره داري لقمه ناني
به هنگام توانايي بجو حال ضعيفان را
ز (يوماً كان شر امستطيرا) گرامان خواهي
پذير از «يطعمون» ايتام و مسكين و اسيران را
نخواهي برد زين دنياي فاني جز عمل چيزي
اگر باشد تو را تخت جم و ملك سيلمان را
خوري مال حرام خلق را آخر نمي بيني
كه گرگ مرگ كرده بهر جانت تيز دندان را
دمي از روي عبرت سوي قبرستان نظر بنما
ببين در خاك ذلت پيكر پاك عزيزان را
چسان كرده اجل پامال خاك حسرت و محنت
قد سرو جوانان ماه روي نوعروسان را
تو را بس دردها باشد چرا بنشسته غافل
براي چاره دردت مهيا ساز درمان را
بزن دست توسل بر ولاي شبل شير حق
كه شست از دست دست و داد در راه خدا جان را
ابوالفضل كه باشد در لقب ماه بنيهاشم
كه نورش كرده روشن شمع بزم آل عمران را
بود ماه دو هفته خوشه چين خرمن حسنش
دهد فيض تجلي از جمالش مهر رخشان را
جهان فضل و بحر علم و حلم و معدن بخشش
كه ز كمتر سخايش داده رونق ملك امكان را
سپهر معرفت را طلعت وي نيز اعظم
ز نور چهر خود تابان نموه ماه تابان را
ز فرط رتبه و جاه و جلال و عز و زيب و فر
به كمتر پايه قدرش خود بنشاند كيوان را
كند سطح زمين را تنگ از بس دست و سر ريزد
بره روز رزم گر گيرد يه كف شمشير بران را
چنان در وعده روز الستش بود پابرجا
كه سر داد از وفا و برد بر سر عهد و پيمان را
نمود از جان قبول ياري فرزند پيغمبر
علمداري و سقائي و سرداري طفلان را
چو ديد از چار سو بر شاهدين بستند و بگشودند
ره آب و در كفر و نفاق و بغي و عدوان را
جهان چون چشم دشمن تنگ شد بر چشم حقبينش
چو بشنيد از عطش فرياد و افغان يتيمان را
به كف بگرفت تيغ آبدار و مشك خشكيده
چو گردون خمش دوزد بوسه پاي شاه خوبان را
كه اي جان برادر زندگي دشوار شد بر من
نظر كن خاطر افسرده و حال پريشان را
دگر مپسند بر عباس درد و محنت دنيا
كه نتوانم كشم بار غم هجران ياران را
بده دانم كه شايد گيرم از اين قوم دون آبي
نشانم از عطش سوز دل اطفال عطشان را
گرفت اذن جهاد از اشه و روآورد در ميدان
زبان پند بگشود و بگفت آن كفر كيشان را
كه اي بيرحم مردم بر حريم مصطفي رحمي
نوازيد از وفا در اين ديار غم غريبان را
حديث اكرم الضيف از نبي گر هست بر خاطر
چشد پس حق اكرام و كجا شد رسم احسان را
شما را دعوي اسلام و آل مصطفي مهمان
مسلمان بر لب دريا كشد كي تشبه مهمان را
بود لب تشنه سبط احمد مرسل شهنشاهي
كه جويد خضر از جوي وصالش آب حيوان را
حسيني را كه روي بال بردش جبرئيل از فرش
منور ساخت از قنداقه خود عرش يزدان را
بدل داغي نهاديد از غم مرگ جوانانش
كه سوزد آه دلسوزدش دل گبر و مسلمان را
دهيد آبي كه از سوز عطش غش كرده اطفالش
كه تا تسكين دهد از تشنگي اطفال گريان را
چو ديد از حرف حق نبود اثر بر قلب دور از حق
به آه دل بود حرف نصيحت مشت و سند آن را
زبان از پبند بست و همچو شيران پور شير حق
كشيد از قهر تيغ آبدار شعله افشان را
ز بس افكند مرد و مركب و بس ريخت دست و سر
كه توسن كرد گم از فرط كشته راه جولان را
چو زور بازوش را ديد خصم اندر صف هيجا
دو اسبه كردطي از ضرب تيغش راه نيران را
صفوف كفر را از هم دريد و سوي شط آمد
نظر بر آب افكند و كشيد از سينه افغان را
كفي پر آب كرد و خواست تر سازد لب خشكش
به ياد آورد كام تشنه شاه شهيدان را
نخورد آب ولي پر كرد مشك و شد ز شط بيرون
كه باريد از عدو تير بلا چو ابر باران را
براي حفظ مشك آب پيش حمله عدوان
خريداري به جان ميكرد نوك تير و پيكان را
تنش چو نبرك شد چاك چاك از ناوك دشمن
ز پيكر مرغ روحش كرد ميل كوي جانان را
فكندند از يسار و از يمين آخر به تيغ كين
ز جسم نازنينش دست همچون شاخ مرجان را
تنش خالي ز خون گشت و ولي بدمشك پرآبش
به شكر آب ميكردي سپاس حي سبحان را
كه ناگه از كمانگاه قدرتيري ز كين آمد
قضا بر مشك بنشانيد تا پر تير پران را
چو آبش ريخت افتاد و ندا زد سوي شاهدين
كه درياب اي برادر اين شهيد زار و نالان را