حق
هر حقي را حقيقتي است . و حق چون آفتاب است و حقيقت چون روشنايي است ، و حق چون چشم است و حقيقت چون بينايي . و حق و حقيقت چنانست كه بصر و بصيرت.
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
هر حقي را حقيقتي است . و حق چون آفتاب است و حقيقت چون روشنايي است ، و حق چون چشم است و حقيقت چون بينايي . و حق و حقيقت چنانست كه بصر و بصيرت.
«اموات» و «حيات»، بلكه فعليات را، چه كمالات اولى و چه ثوانى، از صقع حق ببين، نه مفصول و فقرائى بسته به او، نه اغنيا. و به تحقيق بگو: او هست. و مبين بلند و پست، بلكه استيفاء حساب موادّ و هيولاى مجسّمه را بكن، و ببين كه فعليّت امتداد و فعليّت قوّه هم، ظلّ نور حق است.
در قدرت حق همه ميگنجد بسا استخوانها بيني درگور پوسيده الا متعلقّ راحتي باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت ومستي باخبر آخر اين گزاف نيست كه ميگويند خاك برو خوش باد.
مؤمنان در آيت از اللَّه هر سه ميخواهند كه نه هر كه راه ديد در راه برفت، و نه هر كه رفت بمقصد رسيد. و بس كس كه شنيد و نديد و بس كس كه ديد و نشناخت و بس كس كه شناخت و نيافت.
بينايى حس طبيعى حكم آن دست را دارد كه تنها ظاهر تجسّم يافته حقايق را لمس مى كند، ديگر كارى به همه موجوديت حقايق ندارد، چشم دريا بين چيزى است، و چشم كف بين چيز ديگرى، حال كه تو در راه دريافت حقايق گام گذاشته اى، اين بينايى كف بين را رها كن و آن ديده دريا بين را به دست آور، اين كف هايى را كه در سطح دريا حقيقت مى بينى، حركت و جنبش خود را از دريا در مى يابند.
مركب لنگست و راه دورست اين راه بريدنم خيال است صد قرن چو باد اگر بپويم با اين همه گر دمى برآرم دانى تو كه سر كافرى چيست بى او نفسى مزن كه ناگاه بگذر ز رجا و خوف كاين جا چه جاى خيال و نار و نورست .
نانيست درين جهان و آبي
از ديدۀ آدمي نهاني
نه گرسنه ديده روي اين سير
نه تشنه از آن دهد نشاني
اسميست بمانده بي مسمّا
لفظيست از آن سوي معاني
اين را صفتست لايذوقون
و آنرا سمتست لن تراني
داني كه كدام نان و آبست؟
نان تو و آب زندگاني
اي آب از اين ديدهٔ بيخواب برو
وي آتش از اين سينهٔ پرتاب برو
وي جان چو تني كه مسكنت بود نماند
بيآبي خود مجوي و بر آب برو
بيچاره دل سوختهٔ محنت كش
در آتش عشق تو همي سوزد خوش
عشقت به من سوخته دل گرم افتاد
آري همه در سوخته افتد آتش
فرمود خدا به وحي كاي پيغمبر
جز در صف عاشقان بمنشين بگذر
هر چند ز آتشت جهان گرم شود
آتش ميرد ز صحبت خاكستر