خامش
همي بكشتي تا در عدو نماند شجاع
همي بدادي تا در ولي نماند فقير
بسا كسا كه برهست و فرخشه بر خوانش
بسا كسا كه جوين نان همي نيابد سير
مبادرت كن و خامش مباش چندينا
اگرت بدره رساند همي به بدر منير
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
همي بكشتي تا در عدو نماند شجاع
همي بدادي تا در ولي نماند فقير
بسا كسا كه برهست و فرخشه بر خوانش
بسا كسا كه جوين نان همي نيابد سير
مبادرت كن و خامش مباش چندينا
اگرت بدره رساند همي به بدر منير
درين وادي كه مييابد سراغ اعتبار من
مگر آيينه گردد خاك تا بيني غبار من
كجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشاني
نفس در خجلت اظهار كم دارد شرار من
بهاين آتش كه دل در مجمر داغ وفا دارد
چه امكانست گردد شمع خامش بر مزار من
درين عبرت سرا بگذار محو چشم حيرانم
مباد از بستن مژگان گره افتد به كار من
فنا مشتاقم اما سخت بيسرمايه آهنگم
فلك چون سنگ بر دوش شرر بستهست بار من
چو آن شمعيكه پرتو در شبستان عدم دارد
سفيدي كرد راه زندگي در انتظار من
ندارد هستيام غير ازعدم مستقبل و ماضي
چو دريا هر طرف در خاك ميغلتد كنار من
نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه ميجوشد
تو هم آيينه روشن كن ز وضع خاكسار من
به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد
به هر جا ميروم آيينه ميگردد دچار من
بدرد مرده كفن را به سر گور برآيد
اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آيد
چه كند مرده و زنده چو از او يابد چيزي
كه اگر كوه ببيند بجهد پيشتر آيد
ز ملامت نگريزم كه ملامت ز تو آيد
كه ز تلخي تو جان را همه طعم شكر آيد
بخور آن را كه رسيدت مهل از بهر ذخيره
كه تو بر جوي رواني چو بخوردي دگر آيد
بنگر صنعت خوبش بشنو وحي قلوبش
همگي نور نظر شو همه ذوق از نظر آيد
مبر اميد كه عمرم بشد و يار نيامد
بگه آيد وي و بيگه نه همه در سحر آيد
تو مراقب شو و آگه گه و بيگاه كه ناگه
مثل كحل عزيزي شه ما در بصر آيد
چو در اين چشم درآيد شود اين چشم چو دريا
چو به دريا نگرد از همه آبش گهر آيد
نه چنان گوهر مرده كه نداند گهر خود
همه گويا همه جويا همگي جانور آيد
تو چه داني تو چه داني كه چه كاني و چه جاني
كه خدا داند و بيند هنري كز بشر آيد
تو سخن گفتن بيلب هله خو كن چو ترازو
كه نماند لب و دندان چو ز دنيا گذر آيد
دلتنگم و با هيچكسم ميل سخن نيست
كس در همه آفاق به دلتنگي من نيست
گلگشت چمن با دل آسوده توان كرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نيست
از آتش سوداي تو و خار جفايت
آن كيست كه با داغ نو و ، ريش كهن نيست
بسيار ستمكار و بسي عهد شكن هست
اما به ستمكاري آن عهد شكن نيست
آنرا كه تني غرقه به خون هست و كفن نيست
اول ز همه كار جهان پاك شدم
واخر ز غمت بادل غمناك شدم
دستم چو به دامن وصالت نرسيد
سر در كفن هجر تو با خاك شدم
بر لوح زمانه نيست يك حرف صواب
از حرفه حرف خوانيش روي بتاب
بي گوش و زبان چه خوش بود فهم خطاب
زين خامش گويا كه كتاب است كتاب
زين پس اگرم ضعيف تن خواهد بود
پيدا نه نشان پيرهن خواهد بود
ور يار نه در كنار من خواهد بود
پيراهن ديگرم كفن خواهد بود
به قصد كوي تو بيرحم عاشقان ز وطنها
روان شوند فكنده به دوش خويش كفنها
فغان كه در همهٔ عمر يك سخن نشنيدي
ز ما و ميشنوي زين سبب ز خلق سخنها
گر ملك تو شام و گر يمن خواهد بود
وز سر حد چين تا به ختن خواهد بود
روزي كه ازين سرا كني عزم سفر
همراه تو هفت گز كفن خواهد بود