مخلوق
آنكه چون پسته ديدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پياز
پارسايان روى در مخلوق
پشت بر قبله ميكنند نماز
چون بنده خداى خويش خواند
بايد كه بجز خدا نداند
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
آنكه چون پسته ديدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پياز
پارسايان روى در مخلوق
پشت بر قبله ميكنند نماز
چون بنده خداى خويش خواند
بايد كه بجز خدا نداند
به عذر و توبه توان رستن از عذاب خداى
و ليك مى نتوان از زبان مردم رست
مطربى دور از اين خجستهسراى
كس دو بارش نديده در يكجاى
راست چون بانگش از دهن برخاست
خلق را موى بر بدن برخاست
مرغ ايوان ز هول او بپريد
مغز ما برد و حلق خود بدريد
چند گويى كه بدانديش و حسود
عيبگويان من مسكينند
گه به خون ريختنم برخيزند
گه به بد خواستنم بنشينند
نيك باشى و بدت گويد خلق
به كه بد باشى و نيكت بينند
همى گريختم از مردمان به كوه و به دشت
كه از خداى نبودم به ديگرى پرداخت
قياس كن كه چه حالم بود در اين ساعت
كه در طويله نامردمم ببايد ساخت
پاى در زنجير پيش دوستان
به كه با بيگانگان در بوستان
درياى فراوان نشود تيره به سنگ
عارف كه برنجد تنگ آب است هنوز
گر گزندت رسد تحمل كن
اى برادر چو عاقبت خاك است
خاك شو پيش از آنكه خاك شوى
فإنّ كلّ شيءٍ فيه الوجود, ففيه الوجود مع لوازمه. فكلّ شيءٍ, فيه كلّ شيء; ظهر أثره أم لا.
و چون در عرفان, وجود مساوق حق است, پس حق در همه حضور دارد. بنابراين با مشاهده هر شىء, مى توان اللّه تعالى را رؤيت نمود; زيرا همه مظهر اسم (اللّه) مى باشند و مظهر از خود چيزى ندارد جز هويّت حق نما.
تا سر اين بگويد كويار نكته داني
هر دل كه نور حق ديد جز نور حق نباشد
ني نزد او زميني است ني پيشش آسماني
بي انتظار محشرحق بين فناي كل ديد
گشتي چو فاني از خود گرديد خلق فاني
چون هست عكس يكتا نبود دو چيز همتا
در ملك هست جز هست چون نيست، نيست ثاني
امروز جلوهٔ وي رندان كهن شمارند
كور است در هر آني روي نوي و آني
دل نيست كه نور حق بر او تافته نيست
جان نيست كه اين حديث دريافته نيست
آن قوم كه ديباي يقين بافته اند
دانند كه اين سخن فرا يافته نيست
چون جان تو ميستاني چون شكر است مردن
با تو ز جان شيرين شيرينتر است مردن
بردار اين طبق را زيرا خليل حق را
باغ است و آب حيوان گر آذر است مردن
اين سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
زان سر كسي نميرد ني زين سر است مردن
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگريز اگر چه حالي شور و شر است مردن
والله به ذات پاكش نه چرخ گشت خاكش
با قند وصل همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گريزيم جان است جان سپردن
وز كان چرا گريزيم كان زر است مردن
چون زين قفس برستي در گلشن است مسكن
چون اين صدف شكستي چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند سوي خودت كشاند
چون جنت است رفتن چون كوثر است مردن
مرگ آينهست و حسنت در آينه درآمد
آيينه بربگويد خوش منظر است مردن
گر مؤمني و شيرين هم مؤمن است مرگت
ور كافري و تلخي هم كافر است مردن
گر يوسفي و خوبي آيينهات چنان است
ور ني در آن نمايش هم مضطر است مردن
خامش كه خوش زباني چون خضر جاوداني
كز آب زندگاني كور و كر است مردن