مرثيه
خبرنداري پدركه زجرشوم اي دغا
بروب گذاري مرا يك امشب اي مه لقا
بروي نعشت كنم فغان و آه نوا
نيلي بين عارض دخترنالان تو
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
خبرنداري پدركه زجرشوم اي دغا
بروب گذاري مرا يك امشب اي مه لقا
بروي نعشت كنم فغان و آه نوا
نيلي بين عارض دخترنالان تو
خوش آن دلي كه به سر شوق كربلا دارد
هواي تربت سلطان نينوا دارد
خوش آن كه از وطن خويشتن خيال سفر
به سوي روضه فرزند مصطفي دارد
خوش آنكه در همه عمر ميل كرب و بلا
پي زيارت دلبند مرتضي دارد
به تحت قبه آن شاه مستجاب شود
اگركسي طلب حاجت از خدا دارد
به هر ديار بود دردمند بيماري
ز خاك درگه او ديده شفا دارد
برو به كرب و بلا و ببين ز شاه و گدا
به درگه شه دين روي التجا دارد
اگر حيات ابد همچو خضر ميطلبي
فرات خاصيت چشمه بقا دارد
به آب كوثر و تسنيم اعتنا نكند
كسي كه در لب شط فرات جا دارد
به زائران خود از ساق عرش شاه شهيد
نظر به جانب هر يك جدا جدا دارد
برو رواق ابوالفضل را ببين كه شرف
هزار مرتبه بر عرش كبريا دارد
ببين چه جاه و جلالي از او نموده به روز
ببين چه روضه و ايوان با صفا دارد
ز زائران برادر نمايد استقبال
ببين چقدر علمدار باوفا دارد
خدا نصيب كند وادي السلام نجف
به هر كه رو به سوي شاه اوليا دارد
برو مقام علي را ببين به شهر نجف
كه خاك درگه او طبع كيميا دارد
اگر كه آرزوي قرب كبريا داري
نظاره كن كه علي روي حق نما دارد
مزار مسلم و هاني به مسجد كوفه
برو ببين كه چه نور و چسان ضيا دارد
خاك عم بر سر گلزار جهان باد امشب
رفته گلزار نبوت همه بر باد امشب
خرگه چرخ ستم پيشه بسوزد كه بسوخت
خرگه معدلت از آتش بيداد امشب
سقف مرفوع نگون باد كه گرديده نگون
خانۀ محكم تنزيل ز بنياد امشب
شد سرا پردۀ عصمت ز اجانب ناپاك
در رواق عظمت زلزله افتاد امشب
شده از سيل سيه كعبۀ توحيد خراب
وين عجبتر شده بيت الصنم آباد امشب
از دل پرده نشينان حجازي عراق
مي دود تا بفلك ناله و فرياد امشب
شورش روز قيامت رود از ياد گهي
كز ابوالفضل كنند اهل حرم ياد امشب
از غم اكبر نا شاد و نهال قد او
خون دل مي چكد از شاخۀ شمشاد امشب
نو عروسان چمن را زده آتش بجگر
شعلۀ شمع قد قاسم داماد امشب
مادر اصغر شيرين دهن از داغ كباب
تيشه بر سر زند از غصه چه فرهاد امشب
حجت حق چه بنا حق بغل جامه رفت
كفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب
بانوان اشكفشان، ليك چو ياقوت روان
خاطر زادۀ مرجانه بود شاد امشب
ديو، انگشتر و انگشت سليمان را برد
نه عجب خون رود از چشم پريزاد امشب
اي دريغا كه به همدستي جمال لعين
دست بيداد فلك داد ستم داد امشب
چهرۀ مهر سيه باد كه بر خاكستر
خفته آن آينۀ حسن خدا داد امشب
برق غيرت زده در خرمن هستي ز تنور
كه دو گيتي شده چون رعد پر از داد امشب
سيل غم حمله چنان كرد كه آب از سر رفت
نوجوان اكبر رفت
خشك لب با دل تفتيده و چشم تر رفت
روح پيغمبر رفت
گلشن آل نبي ز آتش بيداد بسوخت
سرو آزاد بسوخت
چمن فاستقم از باد فنا يكسر رفت
نه كه برگ و بر رفت
نخلۀ طور ز سوز عطش از پا افتاد
شاخ طوبي افتاد
دود آه دل شه تا فلك اخضر رفت
وز فلك برتر رفت
يك فلك ماه نمود از افق حسن غروب
آه از آن طلعت خوب
تيره شد روي دو گيتي چو مه انور رفت
چشمۀ خاور رفت
يك چمن سرو شد از تيشۀ بيداد قلم
از گلستان قدم
تا قد و قامت رعناي علي اكبر رفت
نخل شكر بر رفت
دره التاج نبوت چه عقيق گلگون
شده غلطان در خون
تا ز شهزادۀ آزاد سر و افسير رفت
از دم خنجر رفت
شاه را نالۀ شهزاده چه آمد در گوش
شد در افغان و خروش
پير كنعان بسر پور روان پرور رفت
جانش از پيكر رفت
يوسفي ديد ز سر پنجۀ گرگان صد چاك
كز سمك تا بسماك
نالۀ وا ولدا زان شه گردون فرّ رفت
تا در داور رفت
عندليبانه بر آن غنچۀ خندان بگريست
چون بخونش نگريست
گفت ما را بجگر آنچه ترا بر سر رفت
بلكه افزون تر رفت
اي گل گلشن توحيد نهال اميد
بتو آخر چه رسيد
بوستان خرم و سبز است و گل احمر رفت
نو نهال تر رفت
اي دهان تو روانبخش دو صد خضر و مسيح
كه شدي تشنه ذبيح
آب تو از لب شمشير و دم خنجر رفت
كه بر آن خنجر رفت
نوجوانا قد سرو تو زمين گيرم كرد
غم تو پيرم كرد
تو برفتي و بيكباره دل و دلبر رفت
جان و جان پرور رفت
بي فروغ رخت اي شمع جهان افروزم
تيره چون شب روزم
روشني بخش دل و ديدۀ من ديگر رفت
تا دم محشر رفت
كوكب بخت من از اوج سعادت افتاد
رفت اقبال بباد
وه چه زود از نظرم آن حسن المنظر رفت
آن بلند اختر رفت
اي جوان مرگ من و حسرت دامادي تو
غم ناشادي تو
آرزوها همه با جان من از تن در رفت
نا مراد اكبر رفت
واي بر حال دل غم زدۀ ليلي باد
كه نديدت داماد
خبرت هست چها بر سر اين مادر رفت
بي پسر آخر رفت
سر به صحرا زده ليلي ز غمت اي مجنون
با دلي غرقه به خون
تا بشام غم از اين دشت بلا يكسر رفت
بي سر و سرور رفت
خاك غم بر سر دنيا كه وفا با تو نكرد
جز جفا با تو نكرد
خرمن عمر گرانمايه به يك صرصر رفت
يك جهان اكبر رفت
چشمۀ خور در فلك چارمين
سوخت ز داغ دل ام البنين
آه دل پرده نشين حيا
برده دل از عيسي گردون نشين
دامنش از لخت جگر لاله زار
خون دل و ديده روان ز آستين
مرغ دلش زار چه مرغ هزار
داده ز كف چار جوان گزين
اربعه مثل نسور الربي
سدره نشين از غمشان آتشين
كعبۀ توحيد از آن چار تن
يافت زهر ناحيه ركني ركين
قائمۀ عرش از ايشان بپاي
قاعدۀ عدل از آنها متين
نغمۀ داودي بانوي دهر
كرده بسي آب دل آهنين
زهره ز ساز غم او نوحه گر
مويه كنان موي كنان حور عين
ياد ابوالفضل كه سر حلقه بود
بود در آن حلقۀ ماتم نگين
اشكفشان سوخته جان همچو شمع
با غم آن شاهد زيبا قرين
ناله و فرياد جهان سوز او
لرزه در افكنده بعرش برين
كاي قد و بالاي دلآراي تو
در چمن ناز بسي نازنين
غرۀ غراي تو الله نور
نقش نخستين كتاب مبين
طرۀ زيباي تو سرو قدم
غيب مصون در خم او چين چين
همت والاي تو بيرون ز وهم
خلوت ادناي تو در صدر زين
رفتي و از گلشن ياسين برفت
نوگلي از شاخ گل ياسمين
رفتي و رفت از افق معدلت
يكفلكي مبر رخ و مه جبين
كعبه فرو ريخت چه آسيب ديد
ركن يماني ز شمال و يمين
ريخت چه بال و پر آن شاهباز
سوخت ز غم شهپر روح الامين
آه از آن سينۀ سينا مثال
داد ز بيدادي پيكان كين
طور تجلاي الهي شكافت
سر انا الله بخون شد دفين
تير كمانخانۀ بيداد زد
ديدۀ حق بين ترا از كمين
عقل رزين تاب تحمل نداشت
آنچه تو ديدي ز عمود و زين
عاقبت از مشرق زين شد نگون
مهر جهانتاب بروي زمين
خرمن عمرم همه بر باد شد
ميوۀ دل طعمۀ هر خوشه چين
صبح من و شام غريبان سياه
روز من امروز چه روز پسين
چار جوان بود مرا دلفروز
و اليوم أصبحت و لا من بنين
لا خير في الحياه من بعدهم
فكلهم أمسي صريعاً طعين
خون بشو ايدل كه جگرگوشگان
قد واصلو الموت بقطع الوتين
نام جوان مادر گيتي مبر
تذكريني بليوث العرين
چونكه دگر نيست جواني مرا
لا تدعوني ويك ام البنين
مفتقر از نالۀ بانوي دهر
عالميان تا بقيامت غمين
دلا نبود ثباتي پايه اين چرخ كيهان را
چو خوش بگرفته سخت اين بناي سست بنيان را
از اين سوادي بيسود جهان صرف نظر بنما
كز اين سودا در آخر كس نديده غير خسران را
مده سرمايه نقد حيات خويش را از كف
مخور جانا فريب نفس و تسويلات شيطان را
بود سرمايه عمرت پي آمال روز و شب
كند سرقت ز تو هر دم متاع دين و ايمان را
مشو پايند اين قيد تعلقهاي جسماني
ازين آب و گل هستي بيفشان دست و دامان را
مجرد شو كه تا اسزي مقام قرب حق حاصل
بزن اين شاخ هجران و بكن اين بيخ حرمان را
به زندان جهالت از ضلالت داده ماوا
تو آن عقلي كز او بايد عبادت كرد رحمان را
كمال آدمي جو كز ملك دادت شرف يزدان
چو بر تشريف كرمنا مشرف كرد انسان را
به شكر اينكه اندر سفره داري لقمه ناني
به هنگام توانايي بجو حال ضعيفان را
ز (يوماً كان شر امستطيرا) گرامان خواهي
پذير از «يطعمون» ايتام و مسكين و اسيران را
نخواهي برد زين دنياي فاني جز عمل چيزي
اگر باشد تو را تخت جم و ملك سيلمان را
خوري مال حرام خلق را آخر نمي بيني
كه گرگ مرگ كرده بهر جانت تيز دندان را
دمي از روي عبرت سوي قبرستان نظر بنما
ببين در خاك ذلت پيكر پاك عزيزان را
چسان كرده اجل پامال خاك حسرت و محنت
قد سرو جوانان ماه روي نوعروسان را
تو را بس دردها باشد چرا بنشسته غافل
براي چاره دردت مهيا ساز درمان را
بزن دست توسل بر ولاي شبل شير حق
كه شست از دست دست و داد در راه خدا جان را
ابوالفضل كه باشد در لقب ماه بنيهاشم
كه نورش كرده روشن شمع بزم آل عمران را
بود ماه دو هفته خوشه چين خرمن حسنش
دهد فيض تجلي از جمالش مهر رخشان را
جهان فضل و بحر علم و حلم و معدن بخشش
كه ز كمتر سخايش داده رونق ملك امكان را
سپهر معرفت را طلعت وي نيز اعظم
ز نور چهر خود تابان نموه ماه تابان را
ز فرط رتبه و جاه و جلال و عز و زيب و فر
به كمتر پايه قدرش خود بنشاند كيوان را
كند سطح زمين را تنگ از بس دست و سر ريزد
بره روز رزم گر گيرد يه كف شمشير بران را
چنان در وعده روز الستش بود پابرجا
كه سر داد از وفا و برد بر سر عهد و پيمان را
نمود از جان قبول ياري فرزند پيغمبر
علمداري و سقائي و سرداري طفلان را
چو ديد از چار سو بر شاهدين بستند و بگشودند
ره آب و در كفر و نفاق و بغي و عدوان را
جهان چون چشم دشمن تنگ شد بر چشم حقبينش
چو بشنيد از عطش فرياد و افغان يتيمان را
به كف بگرفت تيغ آبدار و مشك خشكيده
چو گردون خمش دوزد بوسه پاي شاه خوبان را
كه اي جان برادر زندگي دشوار شد بر من
نظر كن خاطر افسرده و حال پريشان را
دگر مپسند بر عباس درد و محنت دنيا
كه نتوانم كشم بار غم هجران ياران را
بده دانم كه شايد گيرم از اين قوم دون آبي
نشانم از عطش سوز دل اطفال عطشان را
گرفت اذن جهاد از اشه و روآورد در ميدان
زبان پند بگشود و بگفت آن كفر كيشان را
كه اي بيرحم مردم بر حريم مصطفي رحمي
نوازيد از وفا در اين ديار غم غريبان را
حديث اكرم الضيف از نبي گر هست بر خاطر
چشد پس حق اكرام و كجا شد رسم احسان را
شما را دعوي اسلام و آل مصطفي مهمان
مسلمان بر لب دريا كشد كي تشبه مهمان را
بود لب تشنه سبط احمد مرسل شهنشاهي
كه جويد خضر از جوي وصالش آب حيوان را
حسيني را كه روي بال بردش جبرئيل از فرش
منور ساخت از قنداقه خود عرش يزدان را
بدل داغي نهاديد از غم مرگ جوانانش
كه سوزد آه دلسوزدش دل گبر و مسلمان را
دهيد آبي كه از سوز عطش غش كرده اطفالش
كه تا تسكين دهد از تشنگي اطفال گريان را
چو ديد از حرف حق نبود اثر بر قلب دور از حق
به آه دل بود حرف نصيحت مشت و سند آن را
زبان از پبند بست و همچو شيران پور شير حق
كشيد از قهر تيغ آبدار شعله افشان را
ز بس افكند مرد و مركب و بس ريخت دست و سر
كه توسن كرد گم از فرط كشته راه جولان را
چو زور بازوش را ديد خصم اندر صف هيجا
دو اسبه كردطي از ضرب تيغش راه نيران را
صفوف كفر را از هم دريد و سوي شط آمد
نظر بر آب افكند و كشيد از سينه افغان را
كفي پر آب كرد و خواست تر سازد لب خشكش
به ياد آورد كام تشنه شاه شهيدان را
نخورد آب ولي پر كرد مشك و شد ز شط بيرون
كه باريد از عدو تير بلا چو ابر باران را
براي حفظ مشك آب پيش حمله عدوان
خريداري به جان ميكرد نوك تير و پيكان را
تنش چو نبرك شد چاك چاك از ناوك دشمن
ز پيكر مرغ روحش كرد ميل كوي جانان را
فكندند از يسار و از يمين آخر به تيغ كين
ز جسم نازنينش دست همچون شاخ مرجان را
تنش خالي ز خون گشت و ولي بدمشك پرآبش
به شكر آب ميكردي سپاس حي سبحان را
كه ناگه از كمانگاه قدرتيري ز كين آمد
قضا بر مشك بنشانيد تا پر تير پران را
چو آبش ريخت افتاد و ندا زد سوي شاهدين
كه درياب اي برادر اين شهيد زار و نالان را
سهيل امشب ميا بيرون شب قتل جوانان است
حسين تا صبحگه از اين غم پريشانحال و گريانست
سهيل امشب ميا بيرون بود ليلا پريشان دل
ز داغ نوجوانان اكبر بود كارش بسي مشكل
كند درد دلش امشب ز ديدار علي حاصل
الي تا صبح از اين غم ز مژگان اشكريزان است
سهيل امشب ميا بيرون كه نجمه مادر قاسم
ز هجر نوجوانان خود نموده عالمي بر هم
كند بو سنبل مويش فكنده يك جهان در غم
ز آه آتشين او فلك از غصه گريان است
دو زانو در بغل گريان بود با قلب بشكسته
غريبي حسين بيند ز ديده عنبر افشانست
سهيل امشب ميا بيرون حسين حالي ديگر دارد
براي وقعه فردا عجب شور و شرر دارد
ز داغ نوجوانانش بدل صد نيشتر دارد
براي قتل يارانش غمين دل شاه خوبان است
سهيل امشب ميا بيرون كه امشب زاده زهرا
الي صبح رازها دارد حضور خالق يكتا
ز نظمت عاصيا خون شد دل صديقه كبري
تمنايت دم آخر از آن شاه شهيدان است
خيمه بي يار هم كوفته ام در برت
مكان علي جان نگر نموده ام بر سرت
عاصي قربان آن طره از خون ترت
از غم تو روز شب اشك فشانم علي
تا كي در گوي تو مسكن و مأوا كنم
دو ديده در ماتمت بسان دريا كنم
نظر چه هر دم بر اين موي چليپا كنم
رود بطاق سپهر آه و فغانم علي