رحمتهاى حق در جماعت است
راز گويان با زبان و بىزبان
الْجَماعَه رَحْمَه را تأويل دان
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]
راز گويان با زبان و بىزبان
الْجَماعَه رَحْمَه را تأويل دان
از قضا موشى و چغزى با وفا
بر لب جو گشته بودند آشنا
موشى صحرايى با قورباغهاى طرح دوستى افكند. قورباغه از سر خبث طينت پنجه خود را به پاى موش بست و براى آب نوشيدن به لب بركهاى رفتند. آن گاه قورباغه در آب جست. و موش نيز در آب افتاد و غرق شد. قرقى موش را روى آب ديد و به منقار گرفت و پرواز كرد. قورباغه نيز كه به پاى موش بسته بود. طعمه قرقى شد.
نسخه گنج يافت كه به فلان گورستان برون بايد رفت و پشت به قبه بزرگ بايد كرد، و روى به سوى مشرق، و تير و كمان بايد نهاد و انداختن. آنجا كه تير افتد گنج است. رفت و انداخت چندان كه عاجز شد، نمىيافت. و اين خبر به پادشاه رسيد. تير اندازان دور انداز انداختند. البته اثرى ظاهر نشد چون به حضرت رجوع كرد الهامش داد كه بفرموديم كه كمان را بكش. آمد تير به كمان نهاد و همان جا پيش او افتاد. چون عنايت در رسيد خُطْوَتَان وَ قَدْ وَصَلَ. گويد:
هر كه آن تير را دورتر انداخت محرومتر ماند. از آن كه خطوهاى مىبايد كه به گنج برسد.
خود چه خطوه آن خطوه كدام است
مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ.
براى واصل به حق شدن دو گام كافى است.
الَاصْمَعىُّ قَالَ سَأَلَ عَلىُّ بْنُ ابى طَالبٍ الْحَسَنَ ابْنَهُ رضْوَانُ اللَّهُ عَلَيْهمْ قَالَ كَمْ بَيْنَ الايمَان وَ الْيَقين قَالَ ارْبَعُ اصَابعَ قَالَ وَ كَيْفَ ذَلكَ قَالَ الايْمَانُ كُلُّ مَا سَمعَتْهُ اذُنَاكَ وَ صَدَقَهُ قَلْبُكَ وَ الْيَقينُ مَا رَأَتْهُ عَيْنَاكَ فَايْقَنَ به قَلْبُكَ وَ لَيْسَ بَيْنَ الْعَيْن وَ الاذُنَيْن الَّا ارْبَعَ اصَابعَ.
اصمعى چنين نقل كرده است كه حضرت على بن ابى طالب از فرزندش حسن- كه رضوان خدا بر آنان باد- پرسيد بين ايمان و يقين چه قدر فاصله است؟
فرزندش پاسخ داد چهار انگشت. فرمود چگونه؟ گفت براى اين كه آنچه را دو گوش بشنود و دل تصديقش كند ايمان است. اما آنچه را دو چشم ببيند و دل به آن مطمئن شود يقين. و مىدانيم كه بين چشم و گوش چهار انگشت بيشتر فاصله نيست.
إنَّكُمْ تَمُوتُونَ كَمَا تَنَامُونَ وَ تُبْعَثُونَ كَمَا تَسْتَيْقظُونَ.
همان طورى كه خواب شما را فرا مىگيرد مرگ نيز به سراغتان مىآيد. و همان طورى كه بيدار مىشويد از قبر برمىخيزيد.
باز آيد جان هر يك در بدن
همچو وقت صبح هوش آيد به تن
تا احَبّ للّه آيى در حسيب
كز درخت احمدى با اوست سيب
تا كه ابْغَض للَّه آيى پيش حق
تا نگيرد بر تو رشك عشق دق
بَرد لطفش بين كه بر وى سابق است
با چنين قهرى كه زفت و فايق است