نورحق
عالمي را از عمارت پاي در گل رفته است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
مي شود زنجير پا عقل فلك پرواز را
كوچه راهي را كه مجنون با سلاسل رفته است
آتش سوزنده و خاك فراموشان يكي است
تا سپند بي قرار من ز محفل رفته است
مي كشد ميدان كه دريا را در آغوش آورد
موج ما گاهي گر از دريا به ساحل رفته است
پيش بينا نور حق روشنترست از آفتاب
بي بصيرت آن كه دنبال دلايل رفته است
هر چه جز آزادگي، بارست بر آزادگان
چون صنوبر زير بار يك جهان دل رفته است؟
صد بيابان از حريم كعبه افتاده است دور
هر كه در راه طلب يك گام غافل رفته است
[ بازدید : ] [ امتیاز : ]